عنوان: سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار
نویسنده: مصطفی مستور
نشر: مرکز
تعداد صفحات: 124
سال نشر: چاپ اول بهمن 1390 - چاپ سوم اسفند 1390
مستور در
جدیدترین رمانش به روایت سه روز از زندگی یک خواهر و برادر، به ویژه افکار و
احساسات آنها می پردازد. و خودش درباره کتاب می گوید:
قبل
از هرچیز باید بگم احتمالا از این داستان خوشتون نمی آد. اما به قول یحیی
سورآبادی، همون که برای بچه ها قصه می نویسه، گاهی از چیزی که امروز خوشتون
نمی آد ممکنه فردا خوشتون بیاد. اگه از اون آدم هایی هستید که می تونید تا
فردا صبر کنید، گمونم بد نیست داستان رو بخونید. جدی می گم. نوشتن اش یکی
دو سال طول کشیده اما شرط می بندم خوندنش بیش تر از یکی دو ساعت وقت تون رو
نگیره، به اندازه ی دیدن یکی از همین فیلم های سینما و تلویزیون مثلا. یا
تماشای مسابقه ی فوتبالی، بوکسی چیزی. من به سهم خودم سعی کرده ام خیلی زود
سر و ته قضیه رو هم بیارم تا کل مصیبت خوندن توی بعدازظهر یک روز تعطیل
تموم بشه...
او
در این کتاب با تکنیک های جدیدی مثل ارجاع دادن به پاورقی ها (برای هم
آوردن سر و ته قضیه)، ردپایی از شخصیت های تکراری (نگارِ استخوان خوک در
دست جذامی، شادیِ من گنجشک نیستم و ...) و پرش بین شخصیت ها تو را غافل گیر
می کند.
وجود پاورقی و توضیحات آن سه ویژگی دارد:
1- حضور راوی را برای تو پررنگ می کند.
2-با افزایش میزان عنصر صمیمیت (بر اساس آنچه که در کتاب مبانی داستان کوتاه گفت) تعلیق داستان را هم افزایش می دهد.
3-
ویژگی سوم که فکر میکنم زیرکانه ترین ویژگی است با ارجاع دادن بخش های از
مطالب به داستان ها و کتاب های دیگر مستور، تو را ترغیب به خواندن و حتی
بازخوانی آنها می کند.
*حدودا
سه هفته پیش به ذهنم رسید که می توانم از کتابخانه هم کتاب امانت بگیرم.
پریروز قصد داشتم از بین هشت کتابی که امانت گرفته بودم یکی را برای خواندن
انتخاب کنم. طرح جلد این کتاب (مخصوصا آن تیغ) مانع از توجهم به کتاب های
دیگر می شد. پس شروع به خواندنش کردم و بسیار بیشتر از آنچه فکرش را می
کردم، این سه گزارش کوتاه، دردناک، غمناک و ته دل خالی کن بودند.
**
نمی توان گفت این کتاب، کتاب خوب یا کتاب بدی بود. همه چیز بستگی دارد به
اینکه با احساسات و افکار مطرح شده از قبل آشنا باشی یا نه.
***
دیشب، شب بسیار بسیار طولانی ای با این کتاب داشتم. خواندن بیست صفحه ی
آخر کتاب چیزی حدود دو ساعت طول کشید. چون نه دوست داشتم کتاب تمام شود و
نه می توانستم از خواندنش دست بکشم. کتاب که تمام شد پر شدم از حسی گنگ.
حسی که نمی گذاشت بخوابم و در آخر هم به گریه ای بی دلیل تبدیل شد! اتفاقی
برای بار اول . بعد از ساعت ها فکرکردن به علت این اتفاق نادر، مطمئن شدم
که این حس به خاطر هیچ کدام از شخصیت های کتاب نبود. بلکه به دلیل بخش های
مشترکی از نوید، نگار، پری، پدر و الیاس، در من بودند که باعث بیدار شدن آن
هیولاها از خواب زمستانی و زنده شدن خاطرات کثیف شده بودند.
-
از آن سوال هایی بود که اوایل فقط مثل یک معما یا مسئله ریاضی هستند و
ممکن است تنها حس کنجکاوی تو را برانگیزد اما بعد آرام آرام شاخ و برگ می
گیرند و جدی می شوند و پیچیده می شوند و تبدیل می شوند به یک چیز زشت و
وحشتناک، به یک بچه هیولا. بعد بچه هیولا بزرگ و بزرگ و بزرگ تر می شود و
تو با تمام پوست و گوشت و استخوان احساس می کنی از آن می ترسی. بعد همه جا
دنبال پاسخش می گردی و وقتی پیدا نمی کنی از سر ترس و تنهایی و دلهره یک
قدم از مقابل هیولا عقب می روی. (صفحات 30-29)
-
اتفاقی بود که افتاده بود و حالا این اتفاق لحظه به لحظه از من دور می شد و
تبدیل می شد به خاطره، به یکی از خاطراتی که هرگز دلم نمی خواهد بعدها آن
را به یاد بیاورم. از آن خاطره هایی که الیاس اسم شان را گذاشته بود خاطرات
کثیف. می گفت کثیف اند چون جایی از ذهن را آلوده می کنند. (صفحه ی 96)