پیشنهاد کتاب پارسی

۳۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

علی از زبان علی

نمیدانم در جایی خواند ام یا از کسی شنیده ام که خواندن فضایل مولا امیرالمومنین کفاره برخی از گناهانست. در میان شیعیان و غیر شیعیان بزرگان بسیاری سر ارادت به این آستان سوده اند غبار این درگاه را توتیای چشم ساخته اند. اول مظلوم عالم که الان هم در قرن بیست و یکم همچنان مظلومست و پیروانش هم مظلوم. شیعیان و محبین آن امام همچنان در رنج و سختی بسر می برند

. "علی از زبان علی یا زندگانی امیرالمومنین علیه السلام" کتابی ست از روانشاد استاد سید جعفر شهیدی.مرحوم شهیدی با آن بضاعت علمی و آن تقوای مثال زدنی در مقدمه کتاب آورده است:"ماه ها و می توان گفت سال هاست می خواهم قلم بردارم و صفحه هایی پیرامون زندگانی امیرالمومنان علی بنگارم. هر بار که خود را آماده می کنم ندایی از درون می شنوم: آهسته باش چه گستاخی می خواهی در این میدان پهناور درآیی و بضاعت اندک خود را بنمایی ؟ نمیدانی مهتاب به گز پیمودن است و دریا را با مشت تهی نمودن.درمیا که عرصه سیمرغ نه جولانگه تست".  سر انجام استاد با این نگاه که گرچه بضاعتش اندکست اما سخن درباب حضرت علی ست و از همو باید مدد گرفت کتاب را آغاز می کند. در ابتدا استاد کرامتی از مولا را در باب سالیان اقامتش در نجف و بهبود یافتن چشم بیمارش بیان می کند که سرشار از اخلاص و اراددتست به این آستان. در ادامه در بیست و هشت فصل کوتاه و خواندنی برهه های زندگانی حضرت امیر را شرح میدهد. شرحی سراسر مبتنی بر مدارک تاریخی با نهایت اخلاص و از سر درد. همین نویسنده زندگانی حضرت زهرا و امام زین العابدین را هم در دو اثر جداگانه به نگارش در آورده است. کتاب زندگانی مولا را دفتر نشر فرهنگ اسلامی چاپ کرده است.


امین حق پرست


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Pak Pa

حکایت دوست داشتن

"دﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ" ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻔﺎﻫﯿﻤﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺭﺍ ﺻﺮﻑ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﺗﻌﺎﺭﯾﻒ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺭﻭﺵ ﻫﺎﯼ ﻣﻨﺤﺼﺮ ﺑﻪ ﻓﺮﺩﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺟﺪﯼ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﯽ ﺍﺳﺎﺱ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪﻡ. « ﻣﺎﻣﺎﻧﺘﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﺎ ﺑﺎﺑﺎﺗﻮ؟» 
ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺟﻮﺍﺏ ﺁﻥ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﻭﻟﻮﯾﺖ ﺑﻨﺪﯼ ﮐﺮﺩ. ﻣﻔﻬﻮﻡ ﺑﻌﺪﯼ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺁﻣﺪ "ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻥ" ﺑﻮﺩ. ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﻡ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﯾﺎ ﻋﻤﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ؟! ﺍﻭ ﺳﻮﺍﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭﻟﯽ ﺣﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﯾﺎ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ؟ ﻣﺮﺍ ﯾﺎ ﻗﯿﻤﻪ ﺑﺎﺩﻣﺠﺎﻥ ﺭﺍ؟
ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻧﻮﻉ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎ ﺑﺎﻫﻢ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ. ﺁﺩﻡ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ، ﺩﻭﺳﺖ، ﻣﻌﻠﻢ، ﻫﻤﮑﺎﺭ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ، ﮐﺘﺎﺏ، ﻟﺒﺎﺱ، ﺷﮑﻼ‌ﺕ، ﺧﻮﺭﺷﺖ ﮐﺮﻓﺲ ﻭ ... ﺭﺍ ﺑﺎﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺧﺎﺹ ﻭ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﻗﯿﺎﺱ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺸﻒ ﻣﻬﻢ، ﺳﻮﺍﻝ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻣﺪ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻓﺮﻕ ﺑﯿﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺩ. ﻧﻮﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻋﺸﻖ ﻣﻔﻬﻮﻡ ﺑﺮﺗﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻭﺭ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺗﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ «ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺳﺖ.» ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ  گذشت ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﺎﻧﺪ.
 
ﺷﺶ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﺗﻮﺳﻂ ﻣﺴﺘﻮﺭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺗﺪﺍﻋﯽ ﮔﺮ ﻣﻔﺎﻫﯿﻤﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﻡ.
 
*ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﻭﻝ: ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺗﺎ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ
ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﻦ: ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻧﮑﺮﺩﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺮﺱ ﻭ ﺍﺯ ﺗﺒﻌﺎﺕ ﺁﻥ ﻣﺜﻞ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﭘﺬﯾﺮﯼ، ﺣﻞ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ، تکرار تجربه ای تلخ و...
 
** ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﻭﻡ: ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻣﻌﺘﺒﺮ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﯼ ﺍﻧﺪﻭﻩ
ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﻦ : ﻣﻬﻢ ﺑﻮﺩﻥ ﺯﺍﻭﯾﻪ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻣﺘﻌﻬﺪ ﺑﻮﺩﻥ
 
*** ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺳﻮﻡ: ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻣﻌﺘﺒﺮ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺸﺘﻦ
ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﻦ: ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻫﺪﻑ ﻣﺴﺘﻮﺭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺧﺸﻮﻧﺘﯽ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ، ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻦ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺩﯾﮕﺮ ﻭ ﮐﻢ ﺟﻠﻮﻩ ﺩﺍﺩﻥ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ، ﺑﻪ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺣﻖ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﺣﻖ ﺩﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻗﺎﺋﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ. ﺍﮔﺮ به علت اصرار نادرستم برای ﻧﺎﻇﺮ یک ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺑﻮﺩﻥ، ﺑﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﻣﻮﺍﺭﺩﯼ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﮔﺮ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﻼ‌ﺗﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﺳﻪ ﮔﺰﺍﺭﺵ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻧﻮﯾﺪ ﻭ ﻧﮕﺎﺭ نمی خواندم (ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﭽﻪ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﺩﺍﺷﺘﻨﺶ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﺠﺎﺳﺖ ﭘﺮﺕ ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻣﺎ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﻭ ﻧﺴﻠﯽ ﮐﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ‌ ﺗﺎ ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ، ﺭﺑﻄﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ. ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ. ﺷﺎﯾﺪ ﻓﮑﺮ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﻫﻤﻪ ﻣﺼﺎﺋﺒﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﺮﺳﺮ ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻦ، ﺑﻪ ﻫﺮ ﺩﻟﯿﻞ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ...ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﭘﺴﺮ ﻧﻮﻩ ﯼ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻓﻘﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﺪ ﮐﺎﺵ ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭼﻪ؟ ﺍﮔﺮ ﺩﺧﺘﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﻮﺍﺩﮔﺎﻥ ﭘﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﻮﻫﺮ ﻋﻮﺿﯽ ﻭ ﺍﺑﻠﻪ ﺍﺵ ﺑﺎ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﭼﻬﺎﺭ ﺑﭽﻪ ﯼ ﻗﺪ ﻭ ﻧﯿﻢ ﻗﺪ ﺧﻮﺩ ﮐﺸﯽ ﮐﻨﺪ، ﭼﻪ؟)، ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻓﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻨﺎﯾﺘﯽ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﻓﺎﻗﺪ ﺳﻼ‌ﻣﺖ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺭﻭﺍﻥ. ﺍﻣﺎ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﻓﺮﺩﯼ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻟﻮﺑﯿﺎ ﻭ ﭘﻮﺭﻩ ﯼ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﻫﻢ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ!
ﻭ ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻦ، ﺧﻮﺩﺧﻮﺍﻫﯽ و ﺣﺲ ﻣﺎﻟﮑﯿﺘﯽ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮎ ﺩﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ.
 
**** ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﭼﻬﺎﺭﻡ: ﺳﻮﻓﯿﺎ
ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﻦ: ﺩﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﯼ ﮐﺸﻔﯿﺎﺗﻢ ﺩﺭ ﺑﺎﺏ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺍﯾﻦ ﻭﺍﮊﻩ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﺮﺩﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺣﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﻨﺎﺧت ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﯼ ﻓﺮﺩﯼ ﯾﺎ ﭼﯿﺰﯼ، ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺯ ﻧﻘﺎﻁ ﻣﻨﻔﯽ ﻭ ﺿﻌﻒ ﺁﻥ ﮐﺲ ﯾﺎ ﺁﻥ ﭼﯿﺰ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﺍﻣﺎ ﮔﺎﻫﯽ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﻮﺩﻥ، ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪﻥ، ﻣﺠﺬﻭﺏ ﺷﺪﻥ، ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺣﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻧﺎﺷﯽ ﺍﺯ ﭘﺎﺳﺦ ﮔﻮﯾﯽ ﺑﻪ ﻧﯿﺎﺯﻫﺎ ﻭ ﺧﻼ‌ ﻫﺎﯼ ﺩﺭﻭﻧﯿﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ (ﻣﺜﻞ ﺣﺴﯽ ﮐﻪ ﮔﻼ‌ﺑﯽ ﺑﻪ ﺳﻮﻓﯿﺎﯼ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺷﺖ) ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺗﻌﺒﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺩﺭﻧﺘﯿﺠﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﻭﻗﺎﯾﻊ، ممکن می شود.  
***** ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﭘﻨﺞ: ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻣﻌﺘﺒﺮ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ
ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﻦ: ﺑﯿﺸﺘﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺟﻠﺐ ﮐﺮﺩ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺑﻨﯿﺎﻣﯿﻦ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺰ ﺗﻠﻔﻦ، ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺧﺎﻧﻢ ﮐﻮﻫﯽ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ (ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮﻩ) ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﻗﻮﯼ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺍﺑﻄﯽ ﺍﯾﻨﭽﻨﯿﻨﯽ. ( ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ)
 
****** ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺷﺸﻢ: ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻋﺸﻘﯽ ﺑﯽ ﻗﺎﻑ ﺑﯽ ﺷﯿﻦ ﺑﯽ ﻧﻘﻄﻪ
ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﻦ: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ  "ﻫﺴﺘﯽ" ﮐﻪ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﭼﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﻣﯿﺮﻣﺎﻫﺎﻥ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﻠﯿﺪﯼ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ذهن می رسد، ﺑﺎﺯﻫﻢ ﻧﮑﺘﻪ ﯼ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺄﻣﻞ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﺗﻌﺒﯿﺮ ﻧﺎﺩﺭﺳﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﯾﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺷﺨﺼﯿﺘﯽ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﺍﺳﺖ. ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﺩﺭ ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﺧﻮﺍﺏ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ "ﺗﻮ" ﻫﺎ ﺭﻭ دیدم.
شاید هم این داستان نمونه ای از پاسخی نادرست و از بن غلط باشد به نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهدیه عباسیان

چند روایت معتبر در باره حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه

جمعه هفته پیش- داخلی- دوربین از بین دو قفسه وارد می شود.

من روی صندلی روبروی قفسه نشسته ام و دارم ناامیدانه بخش کتابهای مصطفی مستور را می گردم. هفته پیش هم گشته بودم اما این کتاب داخل قفسه نبود. به آقا رضا هم گفته بودم (البته اون موقع نمیدونستم اسمش رضاست!). یک دفعه حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه را دیدم. حجم کتاب کمی متعجب و البته خوشحالم کرد. از آقا رضا هم تشکر کردم که کتاب رو آوردند و او هم گفت که به یاد داره که هقته پیش خبر این کتاب رو میگرفتم. این موضوع البته شد مقدمه صحبت و آشنایی بیشتر.

جمعه تا دوشنبه- داخلی-خارجی-دوربین دور خودش میچرخد.
به دنبال انگشتر گمشده شاکونتالا می گردم و حکایت عشقی... روی میز من نشسته و خاک میخوره.

دوشنبه شب- داخلی- اتاق تاریک است و دوربین روی نقطه ای روشن زوم میکند.
از عصر که به خانه رسیدم تصمیم دارم که کتاب رو شروع کنم تا به قرار فردا برسم. تصمیم من اما در رختخواب و زیر نور موبایل عملی شد. مردی که تا پیشانی در اندوه فرو رفت رو تمام می کنم. عبارات جالبی در متن بود ولی به نظرم خیلی گنگ آمد. نتیجه مهمش این بود که با مرور اسم کتاب که در متن آمده بودم فکر کردم با این ترتیب آهنگ بهتری ایجاد می کند. هرچند بی شین، بی قاف، بی نقطه منطقی تر است. چند روایت معتبر درباره اندوه رو تمام می کنم. فضا خوب توصیف شده ولی باز هم آنچنان گیرا نیست. با خودم میگویم این که یک روایت بیشتر نبود! چند روایت معتبر درباره کشتن را شروع میکنم اما داستان من رو نمیکشه و می‌خوابم.

سه شنبه ظهر- داخلی- دوربین همراه و پشت سر یک نفر وارد اتاق می شود.
پشت میز که می نشینم صدای آلارم پیام خصوصی گوشی می آید. اگر چه گروه خوانی ها رو به شب موکول میکنم سعی دارم سرکار به پیامهای خصوصی جواب بدم. ایمان است، از اسم متنش می گوید که باید در وبلاگ لحاظ بشود. من هم با خنده جواب میدهم تا اینجای کتاب با اسم انتخابیت هم نظرم.

سه شنبه عصر-خارجی- دوربین از دور یک نفر را تعقیب می کند و متوقف می شود.
قصد داشتم کتاب را در خانه تمام کنم اما صندلی خالی و صدای آب وسط پارک تصمیمم رو عوض کرد. چند روایت معتبر درباره کشتن را تمام کردم. خوب بود اگر چه قصد مستور رو درک کردم اما خودکشی الیاس رو باور نکردم. سوفیا رو تموم کردم. مصطفی مستور داشت از پشت پنجره سنگریزه پرتاب میکرد! اواخر چند روایت معتبر درباره خداوند دیدم مستور کنارم نشسته و برایم کتابش را می خواند. ایمان هم البته بود، از دور می گفت ای آدم فروش! با خودم می گفتم حالا جواب ایمان رو چی بدم. تصمیم گرفتم داستان کتاب رو کامل شرح بدهم. حکایت عشقی بی شین بی قاف بی نقطه را تمام کردم. گیرا بود. احساس کردم می فهمم مستور چه می گوید. به مصطفی مستور دست دادم و بلند شدم.

سه شنبه شب-داخلی- دوربین کادر را توی صفحه لپ تاپ بسته است.
تمام.



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حامد نصرتی

زمانی که یک اثر هنری بودم

تازیو پسر جوانی است که با توجه به موفق نبودنش در اکثر جنبه های زندگی و با مقایسه خود با برادرانش به پوچی می رسد و تصمیم به خودکشی می گیرد، اما در لحظه ی آخر فردی غریبه با حضور ناگهانی اش سعی می کند او را از تصمیمش منصرف کند و به او پیشنهاد می دهد به یک شیء هنری تبدیل شود.

این داستان سنبلی از جامعه امروز است. اشمیت سعی کرده است با نگاهی اومانیستی در کنار خلق دنیایی عجیب و به کار بردن اسامی اسطوره ای، تغییر ارزش ها، زیبایی گرایی، زیاده خواهی، غفلت از وجود خود را در کنار زوایای دیگری از  آزادی، زیبایی  و هویت را  به خواننده بشناساند.

 

- وقتی با تو برخورد کردم، از چه چیزی رنج می بردی؟ از داشتن آگاهی. برای اینکه دیگر رنج نبری، به تو چیشنهاد می کنم به یک شیء تبدیل شوی. کاملا یک شیء. (صفحه ی 96 )

 

* به نظرم این کتاب به قوت بقیه ی کتاب های اشمیت نبود. ولی به شیوه ای جالب دغدغه ی انسان امروز را از مقبولیت در جامعه و نوع دیدگاهش بیان کرده بود.

عنوان: زمانی که یک اثر هنری بودم

نویسنده: اریک امانوئل اشمیت

مترجم: فرامرز ویسی - آسیه حیدری

نشر: افراز

تعداد صفحات: 240

سال نشر: چاپ اول 1387 - چاپ سوم 1388

زمانی که یک اثر هنری بودم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه عباسیان

لکنت در نوشتن

* اعتیاد به خواندن و نوشتن برای من میراثی مادری است. عادتی که در کودکی توسط مادرم ایجاد شد و تنها کاری که من انجام دادم حفظ آن بود. او در کنار دعوت من به نوشتن، همیشه دقایقی در روز را صرف نوشتن می کرد. من هم در نه سالگی خاطره نویسی و ثبت افکار را شروع کردم و 14 سال بی وقفه آن را ادامه دادم. هیچ وقت از جزئیات یادداشت های مادرم باخبر نشدم و متقابلاً او هم هیچ کنجکاوی ای برای دانستن آنچه من می نوشتم نداشت. حفظ حریم و اعتماد، نکته دیگری بود که او غیر مستقیم به من آموخت. در تمام این سال ها من با سرعت زیادی می نوشتم و هر روز به حجم دل نوشته هایم می افزودم. تا اینکه خوانده شدن اکثر دفترها توسط فردی معتمد! ترمز بزرگی برایم تلقی شد. آنجا بود که متوجه شدم محافظت از شِش دفتر بزرگ حاوی ریزترین افکارم کار آسانی نیست. پس از یک سال وقفه در نوشتن فهمیدم که ترک این عادت برایم غیر ممکن است. پس تصمیم گرفتم تا به عام نویسی روی بیاورم. تلفیقی از آنچه در درونم میگذرد، در کنار روایت آنچه که دانستنش برای همگان مجاز است. اما حس کردم که در این راه، برخلاف حرف زدن، دچار لکنت می شوم و این نیاز را در خودم احساس کردم که لازم است برای اینکار درس های زیادی را بیاموزم...

 

سالزمن در کتابش با زبانی ساده، صادق، صمیمی و در کنار تمرینات و بیان نکاتی مهم اصول نویسندگی را در اختیار علاقه مندان قرار می دهد. او با بیان تجربیات خود پس از سال ها وقفه در نویسندگی و با عنوان کردن جملاتی جالب از نویسندگان بزرگی چون جان اشتاین بک، همینگوی، هنری میلر، ریموند کارور، آنتوان چخوف و ... شور و شوق لازم برای نوشتن را به دور از هرگونه ابهام و پیچیدگی در خواننده ایجاد می کند. کتاب شامل 5 بخش (از ترس تا آزادی - نوشتن در برابر حرف زدن روی کاغذ - اما درباره چی بنویسیم؟ - نویسندگی در مقابل بازنویسی - قوانین جاده) و 50 قسمت است. نکته ی جالب و قابل تأمل این جاست که او در قسمت 49 ام به استعداد پرداخته است.

عنوان: اگر می توانید حرف بزنید پس حتما می توانید بنویسید

نویسنده: ژول سالزمن

مترجم: فرنوش جزینی

نشر: امیرکبیر

تعداد صفحات: 223

سال نشر: چاپ اول 1386 - چاپ دوم 1389

اگر می توانید حرف بزنید پس حتما می توانید بنویسید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه عباسیان

دالان بهشت

نام کتاب: دالان بهشت

نوشته ی نازی صفوی

انتشارات ققنوس

حوزه ی مطالعاتی : رمان و داستان فارسی

کتاب های رمان زیادی رو خوندم اما یکی از نویسنده هایی که به نظرم قلم جذابی داره نازی صفویه.

دختر کم سن و سال و زیبای دبیرستانی و پسر همسایه....

شاید بنظر تکراری باشه. اما نویسنده در قالب داستان اشتباهاتی که یک زن میتونه مرتکب بشه تا همسرشو از دست بده رو بیان میکنه. حسادت های زنانه که ممکنه اوضاع زندگیشو بهم بریزه. 

تعداد صفحات ۴۴۸ تاست اما متن روانش باعث میشه کتاب رو خیلی سریع تمام کنید .


الهام میرپناهی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Pak Pa

رهآورد سفر-2

 چند روزی به سفر رفته بودم. در خدمت اهل مطالعه ای بودم و از کتابخانه او بهره یاب. در بدو ورود به اتاق کتابخانه سه جلد کتاب که جلوتر از بقیه بود نظرم را جلب کرد. "جرعه ای از دریا" مقالات و مباحث شخصیت شناسی و کتاب شناسی. فقیه محقق حضرت آیت الله العظمی حاج سید موسی شبیری زنجانی. موسسه کتاب شناسی شیعه که سه جلد را من در آنجا از این مجموعه دیدم و اگر مجلدات دیگری دارد بی خبرم. این بود کتابشناسی این کتاب. اما هر جلد این مجموعه شامل 2بخش ست. یکی یادداشتها و حاشیه های حضرت آیت الله و دیگری بخشی با عنوان طریقیات که شامل اظهار نظرها و یادداشت های ایشان می شود درباب علمای معاصر و گذشته. بخش دوم برایم جالب بود چرا که فقیهی کتاب شناس و رجالی درباره بزرگان معاصر و گذشته یادداشتهایی را عرضه میکرد. آنچه که بیشتر بچشم می آمد نحوه نقل اخبار و چگونگی قضاوت درباره شخصیت ها بود که خود آموزنده و جالب توجه بود. فقیهی دانشمند چون آقای شبیری درباب علما نکته گویی کرده است که مغتنم است. بخش اول کتاب مشحون است از دقت های ایشان در مطالعه و حاشیه زدن به کتاب ها. به هر حال یک مدل کتاب خواندن هم اینگونه است. کتاب خواندن محققانه و مدققانه. یک صفحه از بخش اول را پیوست می کنم برای نمونه و نیز بخشی از قسمت دوم. کلمه "قوله" یعنی سخن مولفی که آقای شبیری کتابش را مطالعه کرده و "اقول" اظهار نظر خودشان است.


امین حق پرست.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Pak Pa

کدام قاتل دیگری است؟

لحظه ای چشم از کتاب برداشتم که به این جمله رسیده بودم :
وقتی زن و مردی را میبینم که سر سفره ی عقد نشسته اند به این فکر میکنم که کدام قاتل دیگری است؟
رک بودن جمله باعث شد شوکه بشم. ولی این واقعیتی بود که داشتم تو اتاق های مشاوره و دادگاه ها میدیدم. 
از هر 5 ازدواج یک طلاق رسمی... آمار طلاق در ایران!! چند طلاق عاطفی؟؟؟؟؟
( من محکوم تخیلات تو هستم.... محاکمه ام همین جا برگزار شده است. در غیاب من، بدون مخالفت، بدون دفاع)
به راستی چرا؟؟؟ چرا زن و شوهر ها حرف هایشان را به هم نمیزنند؟؟ چرا به زبان نمی آورند که یکدیگر را دوست دارند؟؟؟ چرا به هم نمیگویند این رفتار تو من را ناراحت میکند؟؟؟ انقدر هم را ناراحت میکنند که دیگر در کنار هم احساس آرامش نمیکنند. چرا دیگر برای هم نامه نمینویسند؟؟؟ 
این جمله ی کتاب در مورد اکثر روابط زناشویی صادقه ( بهت وفادار بودم ولی ترجیح میدادم بمیرم تا اقرار کنم. میپرستیدمت اما یادم میرفت بهت بگم) 
(این که یک مدت یکیو دوست داشته باشی دیوونگیه محضه. کار عاقلانه اینه که فقط دوران عاشقی عاشق باشی.عقل گرایی عاشقانه اینه. تا وقتی اوهام عاشقانمون ادامه داره همدیگر را دوست داریم همین که تموم شد یکدیگر را ترک میکنیم به محض این که در مقابل شخصیت واقعی قرار گرفتیم نه اونی که در رویاهامون بود از هم جدا میشیم.)

الهام میرپناهی


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Pak Pa

سه برداشت

داستان یک خطی: معجون شک به وفاداری همسر و خود کم بینی در لیزا، باعث می شود به همسرش ژیل حمله کند و پس از بوجود آمدن عارضه فراموشی برای ژیل، پشیمان از گذشته سعی دارد آینده ای کمی متفاوت بسازد.



برداشت اول: نمایشنامه خرده جنایت های زناشویی فضا را به خوبی توصیف می کند و با خط داستانی تقریبا غیر قابل پیش بینی تو را وادار به دنبال کردن می کند. یکی از زیباییهای متن روایت افت و خیز میان خشم و محبت بین این زوج است که به کرات در دل ماجرا رخ می دهد. تئوریهای شبه روشنفکرانه ژیل، نظر او در مورد ازدواج آنطور که در کتابش به نام خرده جنایتهای زناشوهری بیان کرده است و شخصیت پردازی نویسنده از نقاط قوت متن است.


برداشت دوم: لیزا به پایان نزدیک شده است. او رابطه بین خود و ژیل را مثل دو اتومبیل می بیند که از یک نقطه شروع کرده اند ولی هر روز در حال فاصله گرفتن از هم هستند. عشق به ژیل نمیگذارد که مسیرش را کج کند و برود پس در اقدامی روانپریش تصمیم میگیرد ژیل را نابود کند. ژیل پس از هشیاری با حفظ نقش فراموشی سعی در کشف این معما می کند که چرا به این نقطه رسیدند. لیزا که خودروی عقب افتاده بود میتوانست خودش را نابود کند ولی احتمالا بخش حسادت وجودش این اجازه را به او نمی دهد.


برداشت سوم: دریافت بخشی از معنای این داستان برای من ناممکن بود. اول از همه اینکه مدل زندگی به اصطلاح روشنفکرانه ژیل و لیزا برای من ملموس نبود و البته تلاشی هم برای ارتباط برقرار کردن با آن نکردم. ثانیا تجربه دست اولی از آنچه نویسنده می گوید، برای همزاد پنداری در اختیار نداشتم. پایان داستان را خیلی نپسندیدم و دوست داشتم آنجا که ژیل زیر نور کم اتاق نشسته داستان تمام میشد و لیزا بر نمیگشت.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حامد نصرتی

سه گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار

سه گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار

عنوان: سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار

نویسنده: مصطفی مستور

نشر: مرکز

تعداد صفحات: 124

سال نشر: چاپ اول بهمن 1390 - چاپ سوم اسفند 1390

مستور در جدیدترین رمانش به روایت سه روز از زندگی یک خواهر و برادر، به ویژه افکار و احساسات آنها می پردازد. و خودش درباره کتاب می گوید:

قبل از هرچیز باید بگم احتمالا از این داستان خوشتون نمی آد. اما به قول یحیی سورآبادی، همون که برای بچه ها قصه می نویسه، گاهی از چیزی که امروز خوشتون نمی آد ممکنه فردا خوشتون بیاد. اگه از اون آدم هایی هستید که می تونید تا فردا صبر کنید، گمونم بد نیست داستان رو بخونید. جدی می گم. نوشتن اش یکی دو سال طول کشیده اما شرط می بندم خوندنش بیش تر از یکی دو ساعت وقت تون رو نگیره، به اندازه ی دیدن یکی از همین فیلم های سینما و تلویزیون مثلا. یا تماشای مسابقه ی فوتبالی، بوکسی چیزی. من به سهم خودم سعی کرده ام خیلی زود سر و ته قضیه رو هم بیارم تا کل مصیبت خوندن توی بعدازظهر یک روز تعطیل تموم بشه...

او در این کتاب با تکنیک های جدیدی مثل ارجاع دادن به پاورقی ها (برای هم آوردن سر و ته قضیه)، ردپایی از شخصیت های تکراری (نگارِ استخوان خوک در دست جذامی، شادیِ من گنجشک نیستم و ...) و پرش بین شخصیت ها تو را غافل گیر می کند.

وجود پاورقی و توضیحات آن سه ویژگی دارد:

1- حضور راوی را برای تو پررنگ می کند.

2-با افزایش میزان عنصر صمیمیت (بر اساس آنچه که در کتاب مبانی داستان کوتاه گفت) تعلیق داستان را هم افزایش می دهد.

3- ویژگی سوم که فکر میکنم زیرکانه ترین ویژگی است با ارجاع دادن بخش های از مطالب به داستان ها و کتاب های دیگر مستور، تو را ترغیب به خواندن و حتی بازخوانی آنها می کند.


*حدودا سه هفته پیش به ذهنم رسید که می توانم از کتابخانه هم کتاب امانت بگیرم. پریروز قصد داشتم از بین هشت کتابی که امانت گرفته بودم یکی را برای خواندن انتخاب کنم. طرح جلد این کتاب (مخصوصا آن تیغ) مانع از توجهم به کتاب های دیگر می شد. پس شروع به خواندنش کردم و بسیار بیشتر از آنچه فکرش را می کردم، این سه گزارش کوتاه، دردناک، غمناک و ته دل خالی کن بودند.

** نمی توان گفت این کتاب، کتاب خوب یا کتاب بدی بود. همه چیز بستگی دارد به اینکه با احساسات و افکار مطرح شده از قبل آشنا باشی یا نه.

*** دیشب، شب بسیار بسیار طولانی ای با این کتاب داشتم. خواندن بیست صفحه ی آخر کتاب چیزی حدود دو ساعت طول کشید. چون نه دوست داشتم کتاب تمام شود و نه می توانستم از خواندنش دست بکشم. کتاب که تمام شد پر شدم از حسی گنگ. حسی که نمی گذاشت بخوابم و در آخر هم به گریه ای بی دلیل تبدیل شد! اتفاقی برای بار اول . بعد از ساعت ها فکرکردن به علت این اتفاق نادر، مطمئن شدم که این حس به خاطر هیچ کدام از شخصیت های کتاب نبود. بلکه به دلیل بخش های مشترکی از نوید، نگار، پری، پدر و الیاس، در من بودند که باعث بیدار شدن آن هیولاها از خواب زمستانی و زنده شدن خاطرات کثیف  شده بودند.


- از آن سوال هایی بود که اوایل فقط مثل یک معما یا مسئله ریاضی هستند و ممکن است تنها حس کنجکاوی تو را برانگیزد اما بعد آرام آرام شاخ و برگ می گیرند و جدی می شوند و پیچیده می شوند و تبدیل می شوند به یک چیز زشت و وحشتناک، به یک بچه هیولا. بعد بچه هیولا بزرگ و بزرگ و بزرگ تر می شود و تو با تمام پوست و گوشت و استخوان احساس می کنی از آن می ترسی. بعد همه جا دنبال پاسخش می گردی و وقتی پیدا نمی کنی از سر ترس و تنهایی و دلهره یک قدم از مقابل هیولا عقب می روی. (صفحات 30-29)

- اتفاقی بود که افتاده بود و حالا این اتفاق لحظه به لحظه از من دور می شد و تبدیل می شد به خاطره، به یکی از خاطراتی که هرگز دلم نمی خواهد بعدها آن را به یاد بیاورم. از آن خاطره هایی که الیاس اسم شان را گذاشته بود خاطرات کثیف. می گفت کثیف اند چون جایی از ذهن را آلوده می کنند. (صفحه ی 96)


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه عباسیان