اولین باری که قمار عاشقانه را خواندم سال آخر دبیرستان بودم. اولین کتابی بود که در مورد مولانا می خواندم و سروش با تحلیل ها و مقالات زیبای خود به خوبی توانست او را به یک اسطوره برایم تبدیل کند. در آن زمان یکی از مشکلات اساسی ام با معلمان دینی این بود که می گفتند باید از خدا ترسید. همیشه در مقابل این ترس مقاومت می کردم و تمام تلاشم برای توضیح اینکه ترس اگر با عملی همراه باشد نشان دهنده بی ارزش بودن آن کار است منجر به گستاخ شناخته شدنم شد.

بعد از خواندن این کتاب از شدت خوشحالی دوست داشتم معلمانم را مجبور کنم که این کتاب را بخوانند ولی در نظر آن ها من همچنان گستاخ بودم و پیشنهادات یک گستاخ هم بی اهمیت.

پس از آن به مثنوی روی آوردم و همچنان با مولانا خوش بودم. تا اینکه ترم چهارم دانشگاه در کلاس ادبیات به ذهنم رسید که باید خودم دست به کار شوم و داوطلب شدم تا کنفرانسی در مورد سلوک مولانا ارائه دهم. یک جلسه کامل را در مورد هر آنچه که در قمار عاشقانه خوانده بودم و فهمیده بودم، بی توجه به دانشجویانی که خواب بودند و تنها برای چشمان مشتاق استاد، حرف زدم. اما کافی نبود. دعوت به سلوک مولانا را تا کلاس "اخلاق اسلامی" هم کشاندم ولی نمی دانم چرا آن جا به گستاخی، تکبر هم اضافه شد!

در نتیجه فهمیدم هیچ کس را نمی توان بدون آمادگی فکری و ذهنی به دریافت یک پیام مجبور کرد.

در تمام این مدت همچنان طعم خوش سلوک مولانا را  زیر دندانم حس می کردم تا اینکه فرصتی تازه برای مطالعه دوباره این کتاب فراهم شد.

اما آنچه که این بار توجهم را به خود جلب کرد کاملا متفاوت بود. این بار "پاکبازی" بود که خودنمایی می کرد. آتش زدن به ماضی و مستقبل، هوس قمار دیگر، با کریمان بودن، قبض و بسط و نوزایی و نوزایی و نوزایی...

دقیقا مفاهیمی که بازهم دنبالشان بودم تا بلکه بتوانم تعداد اندکی از علامت سوال های ذهنم را کم کنم. این دوباره خوانی دوغاب وار به کمک عبدالحسین زرین کوب در پله پله تا ملاقات خدا آمد و  یافته هایم را به هم مرتبط کرد و  هم به من نشان داد که "هر کسی از ظن خود شد یار من" یعنی چه. و هم مرا یاد این جمله انداخت:

Each time we come to a book we give it a different reading because we bring a different person to it. It is not you who reads the book, the book reads you