"کینو" و "خووانا" پس از مدت ها صاحب یک بچه می شوند: "کایوتیتو". آن ها زندگی سخت و جانفرسای خود را به همراه دیگر
سرخپوستان بومی، در کپرهای حصیری دور از شهر
و در کنار ساحل می گذرانند و قوت بخور و نمیر خود را نیز از دریا کسب می
کنند. اما در اولین روزهای خوش زندگی آن ها که با به دنیا آمدن بچه به دست آمده
بود، اتفاق ناگواری می افتد و یک عقرب کایوتیتو را نیش می زند:
"خووانا طفل را در بغل گرفته بود. جای نیش را که هم اکنون
سرخ شده بود پیدا کرد و لب های خود را بر آن نهاد و شروع به مکیدن کرد. می مکید و
تف می کرد، می مکید و تف می کرد و طفل جیغ می کشید".
خبر نیش عقرب به تنها فرزند کینو و خووانا، همسایگان را
در آن جا جمع می کند. اما خووانا که زنی آبدیده و مقاوم است، برخلاف رسم های
نانوشته ی قبیله ای خود، در همین هنگام جیغ می کشد که"
-
"دکتر، برو
دکتر بیار!
این عبارت دهن به دهن به خیل
همسایگانی رسید که در حیاط کوچک پشت کپر در هم تپیده بودند. آن ها گفته ی خووانا
را میان خود تکرار می کردند :خووانا گفت برو دکتر بیار! به حق چیزهای نشنیده!"
سرخپوستان، مدت هاست که عادت کرده اند مستقل رندگی کنند
و در امور معاش به هیچ وجه محتاج سفیدان نگردند. تنها ارتباط آن ها و شهر خلاصه می
شد به فروش محصولاتی که از دریا به دست می آوردند آن هم به نحوی که با ارزان ترین
قیمت ممکن مجبور بودند آن ها را به فروش برسانند.
همه می دانند که تنها دکتر شهر هیچ گاه پایش را به این
بیغوله آباد نمی گذارد اما خووانا نگران بچه است و آن ها تصمیم می گیرند که به شهر
روند و همسایگان نیز به همراه آنان می روند. کینو ننگ درخواست از دکتر را به جان
می خرد هرچند که می داند او به این بی سر و پاها توجهی نمی کند. سفیدها فقط دنبال
پولند! دکتر، عجز و لابه ی مردمان کپرنشین بی پول را که دسته جمعی به در خانه ی او
آمده بودند پس می زند و حتی حاضر نمی شود آن ها را ببیند.
خووانا تصمیم می گیرد به دنبال مروارید برود بلکه بتواند
با آن هزینه ی درمان فرزندش را تهیه کند. احتمال یافتن یک مروارید بزرگ، آن هم در
این موقعیت، بسیار کم و بهتر بگویم صفر است. اما کینو با نیروی ایمان برای خانواده
اش به زیر دریا می رود و و طلب او و دعاهای خووانا باعث می شود که "بزرگترین مروارید جهان" را بیابد. این خبر در سراسر شهر پخش می شود . . ..
یافتن مروارید، تازه ابتدای داستان پر فراز و نشیب کینو و خوواناست که برای آینده
ی فرزندشان رویاهایی را در سر می پرورانند.
داستان مروارید که براساس یکی از حکایت های قدیمی مردم
مکزیک نوشته شده است. وصف زندگی فقیرانه ی صیادان بومی مکزیک است که نخواسته اند
از مادر طبیعت پیوند ببرند و به نوکری سفیدپوستان، که آیین و زبان و تسلط اقتصادی
خود را به زور اسلحه به آن ها تحمیل کرده اند، درآیند (پشت جلد کتاب).
حکایت این کتاب، در واقع حکایت یک تکه ی کوچک شن است:
"گاهی برای یکی از صدف ها حادثه ای روی می داد و ذره ای
شن به شکمشان وارد می شد و لای چین های عضله اش می خلید و درون آن جای می گرفت و
گوشت او را می آزرد. صدف برای حفظ خود از آسیب این جرم بیگانه لعابی لطیف بر آن می
نشاند و آن را در این لعاب زندانی می کرد، اما ترشح لعاب همین که شروع می شد دیگر
بند نمی آمد، تا این که مروارید با آشوب طوفانی یا تکان مدی بیرون افتد یا صدف
شکسته شود".
اما این کتاب به
داستان مروارید در دریا نمی پردازد بلکه حکایت زمینی آن را بازگو می کند. در دریا،
مروارید شنی بی مقدار است که حسب اتفاق درون یک موجود زنده قرار میگیرد و او سعی
می کند خود را از شر این شن مزاحم نجات دهد. اما بر روی زمین –این
شن- آن قدر ارزشمند می شود که خون انسان ها به خاطرش ریخته می شود، عواطف و
احساسات، مغلوب رنگ سفیدش می شود و عقل و منطق فریفته ی هیئت زیبای او.
مروارید، داستان شکر و کفر انسان است. کشمکشی نامحدود
میان امیال و غریزه های حیوانی و وسوسه های شیطانی، و از طرف دیگر عقل و منطق و
احساسات انسانی. مروارید داستان طمع انسان است، همانی که آدم را از بهشت به بیرون
افکند.
"مروارید" یکی از داستان های محبوب نویسنده ی معروف آمریکایی "جان شتاین بک" است که "سروش حبیبی"، مترجم زبردست چند زبانه، آن را از انگلیسی به فارسی
برگردانده و انتشارات "فرهنگ معاصر" در ظاهری زیبا و در قطع پالتویی چاپش کرده است. داستانی
کم حجم اما پرمغز.