یک - هه....ههه...هههه..ههههه. می ایستم. دیگر نفسم بیرون نمی آید. هر چه سریع تر می دوم نزدیک تر می شوند. پاهایم توان دویدن ندارند. نمی دانم از ترس است یا خستگی... از خستگی است چون از وقتی این کرت از کتاب را شروع کردم، این دو بچه سرتق رهایم نکرده اند. و از ترس است، آخر فکرش را بکنید دو تا بچه با پاهای طناب پیچ و جیب های پر از سنگریزه بتوانند بدوند و از آن گذشته نتوانی از دستشان فرار کنی...!

دو - جلوی روزنامه فروشی ایستاده ام و روزنامه ها را با چشم هایم ورق می زنم. روزنامه کهکشان(!) - که متعلق به جناح علیاست- را میخرم ولی انگار صفحه 18 آن را با صفحه 1 جابجا کرده اند. روزنامه غرب(!) - که متمایل به جناح سفلی ست - را برمی دارم، آن هم همین طور است. روزنامه فروش می گوید تقصیر خودتان است. بچه ها را می بینم که توی دکه روزنامه فروشی نشسته اند.

سه – تققق.تقق..تق...صدای چکش قاضی می پیچد توی گوشم. بچه ها را نشانده اند در جایگاه مقتول. بچه هایی را که در آتش سوزی چند سال قبل مدرسه شان سوخته بودند را هم نشانده بودند کنار آنها. دخترکی را که بخاطر نداشتن جهیزیه خودکشی کرده بود را هم. چند ده هزار تا آدم کوچک و بزرگ دیگر هم بودند که نمی شناختمشان. من، شما و چند میلیون نفر دیگر را هم نشانده بودند در جایگاه قاتل. داشتیم کنسرو لوبیا و پوره سیب زمینی می خوردیم. تفهیم اتهام قاضی به اندازه تلقین میت سنگین بود.

سه ونیم - سرشان داد میزنم : "آره آره آره... همه ما قاتلیم همه ی ما که صفحه یک روزنامه ها برایمان مهم تر از صفحه 18 آنها بوده قاتلیم. همه ی ما که به کلیات توجه بیشتری داشتیم تا جزئیات...." یکی از سنگ های داخل جیبش را به من می دهد و می گوید: "من از هر کسی که کمتر گریه کند، بیشتر می ترسم." حالا که فکرش را می کنم احساس درستی از لبخند های ویرایش شده ی دیپلمات ها روی صفحات اول ندارم. معلقم بین احساس وحشت، حماقت و بی مسئولیتی!

چهار - برای چندمین بار ایستاده ام اول صفحه آخر داستان "چند روایت معتبر درباره کشتن" از مجموعه داستان "حکایت عشقی بی شین بی قاف بی نقطه". شما هم اگر جای من بودید نمی توانستید داستانی را تمام کنید که پدری با این وضع بچه هایش را بکشد و بنشیند کنسرو لوبیا و پوره سیب زمینی بخورد. حالا هم مطمئنم تنهایی به آخر داستان نمیرسم. قرارمان همین جا اول صفحه آخر...