پیشنهاد کتاب پارسی

۶ مطلب با موضوع «ادبیات :: داستان کوتاه» ثبت شده است

اجازه می فرمائید گاهی خواب شما را ببینم

در پنج شنبه ی به شدت شلوغ نمایشگاه کتاب، جلوی یکی از غرفه ها که کمی خلوت تر بود ایستاده بودم و در حال دیدن کتاب ها بودم که یک دفعه خانمی کنارم ایستاد، کمی نگاهم کرد، این کتاب را از روی میز برداشت و بدون هیچ توضیح دیگری گفت: دخترم این رو حتما بخون. و قبل از اینکه فرصت هرگونه عکس العمل نشان دادنی را داشته باشم، بقیه ی کتاب های همین نویسنده و چند کتاب دیگر را سفارش داد و دوباره رو به من کرد که " یادت نره". در جواب سوالم که خواسته بودم کمی در مورد سبک کار نویسنده توضیح بدهد، به فروشنده گفت یک جلد از این کتاب را بدهد تا به من هدیه بدهد. می گفت قیافه ی من طوری است که باید حتما این کتاب را بخوانم! وقتی دیدم پای قیافه و هدیه دادن را وسط کشید، خودم دست به کار شدم و کتاب را خریدم و قبل از اینکه سراغ غرفه ی بعد برم، دستم را گرفت، لبخندی زد، به خاطر اصرارش برای خرید این کتاب عذرخواهی کرد، چند جمله ای دیگر درباره ارتباط عجیب چهره ام و کتاب صحبت کرد و من را با چند علامت تعجب بزرگ شناور در ذهنم تنها گذاشت.

کتاب شامل پنج داستان (روزی که من عاشق شدم، تابستان جان است، جلال آباد، از ذائقه ی جغور بغوری تا شرمی گل بهی، پشت پلک تر پاییز، به حجله رفتن زن بیوه و بن بست آینه) با نثری روان است که اکثر آن ها به طرق مختلف از دوست داشتن و عشق حرف می زنند و حسی خاص و دلچسب را آرام آرام به درونت تزریق می کنند.

 

- عشق مثل دامنی گر گرفته است،به هر طرف که می دوی شعله ور تر می گردی. (صفحه 7)

- از خودم می پرسیدم چرا عاشق شدم در حالی که هنوز نمی دانستم امر ذاتی قابل تعلیل نیست. یعنی نمی توانی بپرسی گل چرا گل شده؟ یا ماه چرا ماه شده است؟ یا از خودم می پرسیدم پدر و مادرم از کجا فهمیدند؟ باید چشم هایم را پنهان می کردم، البته تنها چشم ها نبودند، دست هایم هم عاشق شده بودند. نوک انگشتانم گل داده بودند... (صفحه 9)

- عاشقی خوب است، زندگی حلال کسانی که عاشق اند. (صفحه 24)


* بعضی داستان ها را دوبار خواندم و کلی فکر کردم. ولی آخر نفهمیدم چرا این کتاب به قیافه ی من می آمد!


عنوان: اجازه می فرمائید گاهی خواب شما را ببینم

نویسنده: محمد صالح علاء

نشر: پوینده

تعداد صفحات: 79

سال نشر: چاپ اول 1392 - چاپ پنجم 1394

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه عباسیان

زنی که مردش را گم کرد

این داستان از سری داستان های کوتاه و جذاب صادق هدایت است.
(به سراغ زن ها میروی تازیانه را فراموش نکن) . اولین صفحه با این جمله ی نیچه آغاز میشود.
این داستان راجع زنی 16 ساله و مازوخیسم به نام زرین کلاه  است که در آستانه 14 سالگی عاشق گل ببو که کارگر تازه واردی از مازندران است میشود و همراه او راهی تهران میشود اما بعد از 2 سال گل ببو، او را رها میکند و به مازندران میرود. زرین کلاه به دنبال او راهی مازندران میشود و ......
(( اگرچه زرین کلاه زیر شلاق پیچ و تاب میخورد و آه و ناله میکرد ولی در حقیقت کیف میبرد . خودش را کوچک و ناتوان در برابر گل ببو احساس میکرد و هر چه بیشتر شلاق میخورد بیشتر لذت میبرد)) 

پی نوشت 1 : نیچه هم زن و هم مرد را ناکامل میدانست. و منظور او از تازیانه حقیقتی است که به نفس وارد میشود و برای انسان دردناک است.
پی نوشت 2 : مازوخیسم به معنای خود آزار است. و به فردی اطلاق میشود که از درد جسمانی خود لذت میبرد. و در مقابل واژه ی سادیسم(دیگر آزار ) قرار دارد که به فردی اطلاق میشود که از ایجاد درد در دیگران لذت میبرد.
پی نوشت 3: پایان.

الهام میرپناهی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Pak Pa

اوضاع در ارتفاعات کلیمانجارو روبه راه است

رومن گاری به نظرم آن نویسندگی را در خودش دارد، خواسته یا ناخواسته خواندنی می نویسد و این کار را خیلی ساده و بدون کارهای عجیب و غریب می کند. خداحافظ گری کوپر اولین کتابی بود که از او خواندم.

"اوضاع در ارتفاعات کلیمانجارو روبه راه است" کتاب کوچکی با ۵ داستان کوتاه از رومن گاری است. داستانها در مورد مردانیست که روی خط پایان ایستاده اند. هر کدام از داستانها در جغرافیای متفاوتی رخ می دهد و هر یک از مردان در جغرافیای خود به آخر خط رسیده اند.


این کتاب را نشر چشمه با قیمت ۶ هزار تومان و با ترجمه سمیه نوروزی چاپ کرده است.

البته من این کتاب را در نرم افزار طاقچه خواندم به قیمت ۳ هزار تومان.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حامد نصرتی

مستورخوانی زورکی!

همیشه زمانی که یک کتاب رو میخونم حرفای زیادی برای گفتن دارم اما این دفعه تقریبا هیچ حرفی ندارم. دارم خودم رو به زور مجاب میکنم تا یک چیزی بنویسم. من مستورخوانی رو با "روی ماه خداوند را ببوس" شروع کردم، هرچند که این رمان در برخی جاها آنچنان کشش زیادی نداشت و برخی جاها مجبور بودم خودم را بکشم تا ادامه دهم اما الان از خواندش کاملا راضیم فقط به خاطر اتفاقی که توی تاکسی افتاد، جایی که اون زن به راننده ی تاکسی گفت: روی ماه خداوندت را ببوس. البته شاید مهم ترین هدف نویسنده هم همین اتفاق بوده. علت این مسئله هم در این بود که این اتفاق نشون داد که هنوز انسانیت در آدم ها نمرده. نمیدونم چرا وقتب دیشب کتاب "حکایت ها عشقی بی قاف، بی شین و بی نقطه" رو میخوندم پیوسته به یاد فریدون مشیری میفتادم. در میان معاصرین فریدون مشیری رو بیشتر از همه ی شاعرا دوست دارم. علتش هم اینه که همیشه از انسانیت میگه و درد انسان بودن داره. من هیچ گاه و به هیچ وجه صفحه ی 18 روزنامه ها رو نمیخونم چون اگر بخونم احساس خواهم کرد که دیگر انسانیت از میان آدم ها رخت بربسته و ناامیدی وجودم رو فرامیگیره:

از همان روزی که دست حضرت قابیل /گشت آلوده به خون حضرت هابیل /از همان روزی که فرزندان آدم /زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید /آدمیت مرده بود/گرچه آدم زنده بود /از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند /از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند /آدمیت مرده بود /بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب /گشت و گشت /قرنها از مرگ آدم هم گذشت /ای دریغ /آدمیت برنگشت/ قرن ما /روزگار مرگ انسانیت است /سینه دنیا ز خوبی ها تهی است

به هر حال داستان "چند روایت معتبر درباره ی کشتن" برایم بسیار دردآور بود و حق را به الیاس می دهم. اعتراف میکنم که از داستان "مردی که تا پیشانی در اندوه فرو رفت" چیزی دستگیرم نشد(همان احساس بی حرفی). "چند روایت معتبر درباره ی اندوه" برای خیلی مصنوعی بود و ارتباطی با آن برقرار نکردم ایضا سوفیا.

"چند روایت معتبر درباره ی خداوند" را به خاطر یک جمله اش دوست دارم:

سال هاست به این نتیجه رسیده ام که خوشبخت ترین آدم ها-اگر اصلا توی این خراب شده آدم خوشبختی وجود داشته باشد- کودکان هستند و پیرزن های بی سواد.

بیشترین ارتباط را با "حکایت عشقی بی قاف بی شین و بی نقطه" پیدا کردم. ارتباطی کاملا احساسی و این داستان مدت ها مرا به فکر فرو برد و مرا معلق کرد. اصولا عشق مرا معلق می کند. 

یادم است بعد از خاطره ی خوبی که از روی ماه خداوند داشتم، "استخوان های خوک و دست های جذامی" رو خوندم اما پس از خوندن اون کتاب عهد کردم که دیگر مستور نخوانم. حالا این کتاب را خواندم و باز این عهد را با خودم میکنم.

سرانجام بشر را سخت اندیشناکم. . .

پس نوشت- در مورد تکنیک های داستانی و توصیفات و عبارات زیبا (مثلا وقتی میخواهد شدت بهت زدگی فرد را وقتی به دیوار نگاه میکند بیان کند: انگار در حال ضرب کردن دو عدد سه رقمی است به دیوار بهت زده نگاه میکند) واقعا مجذوب مستورم. در این بخش ها البته بی بنیه ام و منتظر نظرات دوستان دیگه که در زمینه ی داستان نویسی مهارت دارن هستم.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ایمان تاجی

آدم های صفحه یک

طبق گفته آقا ایمان عزیز، واقعاً عبارات و توصیفات آقای مستور جذاب و دلنشین است. من هم این کتاب را به جای اینکه برای جذابیت داستانش بخونم، برای همراهی با این گروه خوندم، البته به همت توصیفات زیبای جناب مستور. اصلاً نتونستم با خود داستان ها ارتباطی برقرار کنم.

داستان اول: درکش نکردم.

داستان دوم: در حقیقت این داستان "حکایت عشقی بی قاف بی شین، بی نقطه" بود. عملاً روایتی بود از حکایت هر روزه ی رستوران ها و کافی شاپ های امثال آن رستوران موصوف.

داستان سوم: هرگز دوست نداشتم، ندارم و احتمالاً نخواهم داشت که صفجه 18 روزنامه ها را بخوانم. در حین خواندن، این جملات من را متوقف کرد: "آدم ها مدام دارند توی جزئیات صفحه ی هجده روزنامه ها از بین می روند و آن وقت تو چسبیده ای به کلیات صفحه یک؟ من نمی فهمم تو کی می خواهی این چیزها را بفهمی؟"

انگار این سوال از من شده بود. به فکر فرو می روم. اندکی بعد آن را در گوشه ذهن نگه می دارم تا داستان را که چند خطی بیش از آن باقی نمانده به پایان برسانم. حال، دوباره به آن جملات فکر می کنم. و نیز به این جمله: "یعنی تو واقعاً فکر می کنی خبرهای صفحه اول روزنامه از خبرهای صفحه هجده آم مهم ترند؟". بعد از مدتی... جواب من: آری! مهم ترند. چون علت بسیاری از اتفاقات صفحه 18، تیترها و آدم های صفحه یک هستند.

داستان چهارم: حرفی برای گفتن ندارم.

داستان پنجم: نظری ندارم.

داستان ششم: بالاخره نفهمیدم، امیرماهان کی بود؟! 

تمام.


محمدحسین حیدری‌هایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Pak Pa

حکایت دوست داشتن

"دﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ" ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻔﺎﻫﯿﻤﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺭﺍ ﺻﺮﻑ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﺗﻌﺎﺭﯾﻒ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺭﻭﺵ ﻫﺎﯼ ﻣﻨﺤﺼﺮ ﺑﻪ ﻓﺮﺩﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺟﺪﯼ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﯽ ﺍﺳﺎﺱ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪﻡ. « ﻣﺎﻣﺎﻧﺘﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﺎ ﺑﺎﺑﺎﺗﻮ؟» 
ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺟﻮﺍﺏ ﺁﻥ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﻭﻟﻮﯾﺖ ﺑﻨﺪﯼ ﮐﺮﺩ. ﻣﻔﻬﻮﻡ ﺑﻌﺪﯼ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺁﻣﺪ "ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻥ" ﺑﻮﺩ. ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﻡ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﯾﺎ ﻋﻤﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ؟! ﺍﻭ ﺳﻮﺍﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭﻟﯽ ﺣﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﯾﺎ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ؟ ﻣﺮﺍ ﯾﺎ ﻗﯿﻤﻪ ﺑﺎﺩﻣﺠﺎﻥ ﺭﺍ؟
ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻧﻮﻉ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎ ﺑﺎﻫﻢ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ. ﺁﺩﻡ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ، ﺩﻭﺳﺖ، ﻣﻌﻠﻢ، ﻫﻤﮑﺎﺭ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ، ﮐﺘﺎﺏ، ﻟﺒﺎﺱ، ﺷﮑﻼ‌ﺕ، ﺧﻮﺭﺷﺖ ﮐﺮﻓﺲ ﻭ ... ﺭﺍ ﺑﺎﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺧﺎﺹ ﻭ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﻗﯿﺎﺱ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺸﻒ ﻣﻬﻢ، ﺳﻮﺍﻝ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻣﺪ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻓﺮﻕ ﺑﯿﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺩ. ﻧﻮﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻋﺸﻖ ﻣﻔﻬﻮﻡ ﺑﺮﺗﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻭﺭ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺷﺮﯾﻌﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺗﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ «ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺳﺖ.» ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ  گذشت ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﺎﻧﺪ.
 
ﺷﺶ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﺗﻮﺳﻂ ﻣﺴﺘﻮﺭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺗﺪﺍﻋﯽ ﮔﺮ ﻣﻔﺎﻫﯿﻤﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﻡ.
 
*ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﻭﻝ: ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺗﺎ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ
ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﻦ: ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻧﮑﺮﺩﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺮﺱ ﻭ ﺍﺯ ﺗﺒﻌﺎﺕ ﺁﻥ ﻣﺜﻞ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﭘﺬﯾﺮﯼ، ﺣﻞ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ، تکرار تجربه ای تلخ و...
 
** ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﻭﻡ: ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻣﻌﺘﺒﺮ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﯼ ﺍﻧﺪﻭﻩ
ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﻦ : ﻣﻬﻢ ﺑﻮﺩﻥ ﺯﺍﻭﯾﻪ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻣﺘﻌﻬﺪ ﺑﻮﺩﻥ
 
*** ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺳﻮﻡ: ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻣﻌﺘﺒﺮ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺸﺘﻦ
ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﻦ: ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻫﺪﻑ ﻣﺴﺘﻮﺭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺧﺸﻮﻧﺘﯽ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ، ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻦ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺩﯾﮕﺮ ﻭ ﮐﻢ ﺟﻠﻮﻩ ﺩﺍﺩﻥ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ، ﺑﻪ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺣﻖ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﺣﻖ ﺩﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻗﺎﺋﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ. ﺍﮔﺮ به علت اصرار نادرستم برای ﻧﺎﻇﺮ یک ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺑﻮﺩﻥ، ﺑﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﻣﻮﺍﺭﺩﯼ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﮔﺮ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﻼ‌ﺗﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﺳﻪ ﮔﺰﺍﺭﺵ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻧﻮﯾﺪ ﻭ ﻧﮕﺎﺭ نمی خواندم (ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﭽﻪ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﺩﺍﺷﺘﻨﺶ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﺠﺎﺳﺖ ﭘﺮﺕ ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻣﺎ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﻭ ﻧﺴﻠﯽ ﮐﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ‌ ﺗﺎ ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ، ﺭﺑﻄﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ. ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ. ﺷﺎﯾﺪ ﻓﮑﺮ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﻫﻤﻪ ﻣﺼﺎﺋﺒﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﺮﺳﺮ ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻦ، ﺑﻪ ﻫﺮ ﺩﻟﯿﻞ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ...ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﭘﺴﺮ ﻧﻮﻩ ﯼ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻓﻘﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﺪ ﮐﺎﺵ ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭼﻪ؟ ﺍﮔﺮ ﺩﺧﺘﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﻮﺍﺩﮔﺎﻥ ﭘﺎﻧﺰﺩﻫﻢ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﻮﻫﺮ ﻋﻮﺿﯽ ﻭ ﺍﺑﻠﻪ ﺍﺵ ﺑﺎ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﭼﻬﺎﺭ ﺑﭽﻪ ﯼ ﻗﺪ ﻭ ﻧﯿﻢ ﻗﺪ ﺧﻮﺩ ﮐﺸﯽ ﮐﻨﺪ، ﭼﻪ؟)، ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻓﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻨﺎﯾﺘﯽ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﻓﺎﻗﺪ ﺳﻼ‌ﻣﺖ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺭﻭﺍﻥ. ﺍﻣﺎ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﻓﺮﺩﯼ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻟﻮﺑﯿﺎ ﻭ ﭘﻮﺭﻩ ﯼ ﺳﯿﺐ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﻫﻢ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ!
ﻭ ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻦ، ﺧﻮﺩﺧﻮﺍﻫﯽ و ﺣﺲ ﻣﺎﻟﮑﯿﺘﯽ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮎ ﺩﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ.
 
**** ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﭼﻬﺎﺭﻡ: ﺳﻮﻓﯿﺎ
ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﻦ: ﺩﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﯼ ﮐﺸﻔﯿﺎﺗﻢ ﺩﺭ ﺑﺎﺏ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺍﯾﻦ ﻭﺍﮊﻩ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﺮﺩﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺣﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﻨﺎﺧت ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﯼ ﻓﺮﺩﯼ ﯾﺎ ﭼﯿﺰﯼ، ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺯ ﻧﻘﺎﻁ ﻣﻨﻔﯽ ﻭ ﺿﻌﻒ ﺁﻥ ﮐﺲ ﯾﺎ ﺁﻥ ﭼﯿﺰ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﺍﻣﺎ ﮔﺎﻫﯽ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﻮﺩﻥ، ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪﻥ، ﻣﺠﺬﻭﺏ ﺷﺪﻥ، ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺣﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻧﺎﺷﯽ ﺍﺯ ﭘﺎﺳﺦ ﮔﻮﯾﯽ ﺑﻪ ﻧﯿﺎﺯﻫﺎ ﻭ ﺧﻼ‌ ﻫﺎﯼ ﺩﺭﻭﻧﯿﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ (ﻣﺜﻞ ﺣﺴﯽ ﮐﻪ ﮔﻼ‌ﺑﯽ ﺑﻪ ﺳﻮﻓﯿﺎﯼ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺷﺖ) ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺗﻌﺒﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺩﺭﻧﺘﯿﺠﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﻭﻗﺎﯾﻊ، ممکن می شود.  
***** ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﭘﻨﺞ: ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻣﻌﺘﺒﺮ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ
ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﻦ: ﺑﯿﺸﺘﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺟﻠﺐ ﮐﺮﺩ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺑﻨﯿﺎﻣﯿﻦ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺰ ﺗﻠﻔﻦ، ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺧﺎﻧﻢ ﮐﻮﻫﯽ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ (ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮﻩ) ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﻗﻮﯼ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺍﺑﻄﯽ ﺍﯾﻨﭽﻨﯿﻨﯽ. ( ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ)
 
****** ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺷﺸﻢ: ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻋﺸﻘﯽ ﺑﯽ ﻗﺎﻑ ﺑﯽ ﺷﯿﻦ ﺑﯽ ﻧﻘﻄﻪ
ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﻦ: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ  "ﻫﺴﺘﯽ" ﮐﻪ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﭼﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﻣﯿﺮﻣﺎﻫﺎﻥ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﻠﯿﺪﯼ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ذهن می رسد، ﺑﺎﺯﻫﻢ ﻧﮑﺘﻪ ﯼ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺄﻣﻞ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﺗﻌﺒﯿﺮ ﻧﺎﺩﺭﺳﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﯾﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺷﺨﺼﯿﺘﯽ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﺍﺳﺖ. ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﺩﺭ ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﺧﻮﺍﺏ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ "ﺗﻮ" ﻫﺎ ﺭﻭ دیدم.
شاید هم این داستان نمونه ای از پاسخی نادرست و از بن غلط باشد به نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهدیه عباسیان