پیشنهاد کتاب پارسی

۱۵ مطلب با موضوع «ادبیات :: شرح حال» ثبت شده است

نبرد میمک: مجموعه خاطرات رزمندگان (نیروی زمینی ارتش)


نویسنده احمد حسینیان
ناشر مرکز اسناد انقلاب اسلامی

تابستان 1363 در شاهرود هنگام آموزش سربازان در صحرا، با مادری به همراه دو دخترش برخورد کردم که در حال درو کردن گندم‌هایشان بودند. فرمانده‌ی گروهان، ستوان آسیایی به من گفت:
مسلم بیا سربازان دو گروهان را جمع کنیم و برویم گندم‌های آن پیرزن را درو کنیم...
به او گفتم:چه بهتر از این! شما بروید گروهان خود را بیاورید تا با آن پیرزن صحبت کنم. جلو رفتم و پس از سلام و خسته نباشید گفتم:
مادر شما به همراه دخترانتان از مزرعه بیرون بروید تا به کمک سربازان گندم‌هایتان را درو کنیم. شما فقط محدوده‌ی زمین خودتان را به ما نشان دهید و دیگر کاری نداشته باشید. پیرزن پس از تشکر و قدردانی گفت:
پس من می‌روم برای کارگران حضرت فاطمه‌ی زهرا (سلام الله علیها) مقداری هندوانه بیاورم ...!

ما از ساعت 9 الی 11/30 صبح توسط پانصد سرباز تمام گندم‌ها را درو کردیم.
بعد از اتمام کار، سربازان مشغول خوردن هندوانه شدند. من هم از این فرصت استفاده کردم و رفتم کنار پیرزن، به او گفتم:
مادر چرا صبح گفتید می‌روم تا برای کارگران حضرت فاطمه(س) هندوانه بیاورم...شما به چه منظور این عبارت را استفاده کردید؟ ؛ گفت :دیشب حضرت فاطمه‌ زهرا (سلام الله علیها) به خوابم آمد و گفت:
چرا کارگر نمی‌گیری تا گندمهایت را درو کند؟
دیگر از تو گذشته این کارهای طاقت‌فرسا را انجام دهی.
من هم به آن حضرت عرض کردم:
ای بانو تو که می‌دانی تنها پسر و مرد خانواده ما به شهادت رسیده است و درآمدمان نیز کفاف هزینه کارگر را نمی‌دهد، پس مجبوریم خودمان این کار را انجام دهیم. بانو فرمودند: غصه نخور!

فردا کارگران از راه خواهند رسید. بعد از این جمله از خواب پریدم. امروز هم که شما این پیشنهاد را دادید، فهمیدم این سربازان، همان کارگران حضرت می‌باشند. پس وظیفه‌ی خود دیدم از آنها پذیرایی کنم.بعد از عنوان این مطلب، ناخودآگاه قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد و گفتم:
سلام بر تو ای دخت گرامی پیامبر(سلام الله علیها)  فدایت شوم که ما را به کارگری خود قابل دانستی.

راوی : سرگرد مسلم جوادی ‌منش
منبع: کتاب نبرد میمک، احمد حسینا، مرکز اسناد انقلاب اسلامی،1381


نظرات

حسین ابراهیمی:

دوستان سلام،من درچهلدختر زمان خدمت سربازی اندک زمانی سرباز گردان سرهنگ اسیایی بودم ،ادم بسیار قانون مند و سخت گیر بود بسیار کار میکرد اصلا کار با ایشان وحشتناک بود چون  دوست داشت همه مثل خودش باشند و دستورش باید اجرا میشد از دید ما سربازان انزمان انگار گذشت نداشت بچه ها ازش راضی نبودند اما برای ارتش نیروی فوق‌العاده خوب و گوش به فرمان بود

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Pak Pa

سنگی بر گوری

 ما بچه نداریم. من و سیمین. بسیار خوب. این یک واقعیت است. اما آیا کار به همین جا ختم می‌‌شود؟ اصلا همین است که آدم را کلافه می‌کند. یک وقت چیزی هست. بسیار خوب هست. اما بحث بر سر آن چیزی است که باید باشد. بروید ببینید در فلسفه چه تومارها که از این قضیه ساخته‌اند. از حقیقت و واقعیت. دست کم این را نشان می‌دهند که چرا کمیتِ واقعیت لنگ است. عین کمیت ما. چهارده سال است من و زنم مرتب این سوال را به سکوت از خودمان کرده‌ایم. و به نگاه. و گاهی با به روی خود نیاوردن. نشسته‌ای به کاری، و روزی است خوش، و دور برداشته‌ای که هنوز کله‌ات کار می‌کند، و یک مرتبه احساس می‌کنی که خانه بدجوری خالی است. و یاد گفته‌ی آن زن می‌افتی -دختر خاله‌ی مادرم- که نمی‌دانم چند سال پیش آمده بود سراغمان و از زبانش در رفت که: تو شهر، بچه‌ها توی خانه‌های فسقلی نمی‌توانند بلولند و شما حیاط به این گندگی را خالی گذاشته‌اید. و حیاط به این گندگی چهارصد و بیست متر مربع است. اما چه فرق می‌کند؟ چه چهل متر چه چهل هزار متر. وقتی خالی است، خالی است دیگر. واقعیت یعنی همین!

آل‌احمد به همین منوال با زبانی ساده، صمیمی و البته جسورانه در مورد زندگی بی فرزند خود با سیمین دانشور، احساسات، حسرت‌ها و تجاربشان سخن می‌گوید. در بخش‌هایی از این روایت ناباورانه حقایقی را آشکار می‌کند و در کنار آن‌ها گذری هم به مسائل اجتماعی می‌زند. 

 

- حالا دیگر بحث از این‌ها گذشته. از اینکه ما سنگ‌ها را با خودمان وا کندیم و تن به قضا دادیم و سرمان را به کارمان گرم کرده‌ایم که به جای اولادنا... اوراقنا اکبادنا. و از این اباطیل. حالا بحث در این است که یک زن و شوهر با همه‌ی روابط و رفت و آمدها و مسئولیت‌های خودشان چطور می‌توانند بی تخم و ترکه بمانند؟ به خصوص وقتی کثرت اولاد مرض مزمن فقرا است و این چهارصد و بیست متر مربع خالی مانده است و موسسات اجتماعی هنوز به دنیا نیامده‌اند و ناچار تو خودت را بیشتر مسئول می‌بینی. آخر ما با همین درآمد فعلی می‌توانسته‌ایم تا سه چهار تا بچه بپروریم. و بر فرض هم که این امکان در ما نبود، قابلیت پدر و مادری را چه باید کرد که در هر مرد و زنی هست و در ما قدرتی است بیکار مانده؟ عین عضوی که اگر بیکار ماند فلج می‌شود. یک نقص عضوی که یک قدرت روحی را معطل کرده و تازه مگر همین یکی است؟ خیلی قدرت‌های دیگر هم هست. اینکه محبت بورزی، نظارت در تربیت بکنی، به دردی بلرزی، خودت را به خاطر کسی فراموش کنی، و خودخواهی ات را و دردسرهایت را... فکرش را که می کنم می بینم آخر باید یک چیزی - نه - یک کسی باشد که ما دوتایی خودمان را فدایش کنیم. همه‌ی چیزها را آزموده‌ایم و همه‌ی ایده‌آل‌ها را. اما کدام ایده‌آل‌ است که ارزش یک تن آدمی را داشته باشد تا بتوانی خودت را فدایش کنی - به پایش پیر کنی-.

 

* آل‌احمد این کتاب را به صورت یادداشتی در دوران زندگی‌اش نوشته بود و چندین سال پس از مرگش سیمین تصمیم به انتشار آن می‌گیرد. نکته‌ی قابل توجه برایم این بود که آنچه که در این کتاب شرح داده شده است، وقایعی‌ست مربوط به بیش از سی و پنج سال قبل. ولی پس از گذر این همه سال، اشتراکات زیادی در آنچه افراد در موقعیت‌های مشابه تجربه می‌کنند، وجود دارد.

 

عنوان: سنگی بر گوری

نویسنده: جلال آل‌احمد

نشر: سیامک

تعداد صفحات: 148

سال نشر: چاپ اول 1360 - چاپ دوم 1376
سنگی بر گوری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه عباسیان

تولستوی، ابراهیم خلیل و دینداری در دوره ی معاصر

زمانی که یکی از دوستان، کتاب اعترافات من تولستوی را در گروه معرفی کرد بلافاصله آن را جزو لیست کتاب های مورد نیاز قرار دادم و خوشبختانه در اولین خرید سال 1395 و در اولین کتابفروشی که رفتم آن را یافتم و خریدم. کتاب از دو بخش تشکیل شده است. بخش اول یادداشت های شخصی ماکسیم گورکی است در مورد شخصیت تولستوی و بخش دوم متن اعترافات من. اعترافات من به خوبی معرفی شده و متنش هم در پکپا آرشیو شده است. اما این کتاب آن قدر برای من جذاب بود که مجبورم کرد متنی را بنویسم و حرف دلم را در رابطه با آن بزنم. به طور کلی به بیوگرافی و سیر تطور و تفکر انسان ها علاقه ی خاصی دارم و معمولا سعی می کنم کتاب هایی در این موضوع را از دست ندهم (ایضا فیلم ها). اعترافات من کتابی است در مورد چگونگی فراز و نشیب ها و شکل گیری اعتقادات مبنایی در ذهن لئون تولستوی نویسنده ی شهیر روسی. در واقع آنچه مرا به خود جلب کرد ذهن نقاد و حقیقت طلب تولستوی بود.

خاطراتی خاص، این اندیشه را در ذهنم پدید آورده بود که تمامی باورهای گذشته ی من و هرآنچه در باب ایمان و دین می اندیشیدم، جز اعتماد به سخنان تکراری بزرگان نبود. اما همین اعتماد هم بسی سست بود (ص 69).

این مسئله، چندی ذهن تولستوی را درگیر خود می کند اما او تا مدت ها می کوشد خود را مشغول نوشتن کند و تشکیل خانواده دهد بلکه آن را فراموش نماید.  بدین ترتیب پانزده سال را با بی توجهی می گذراند. اما سوالات اساسی هیچ گاه ذهن او را ترک نمی کند تا اینکه پس از این دوره ی فراموشی، زمان توجه به آن ها فرار می رسد. از این پس او علت یا دلیل هر کاری را جست و جو کرده و تا به آن پی نمی برد از پای نمی نشیند:

پیش از آن که به کار مزرعه ی خود در سامارا، تربیت پسرم و انتشار کتابی بپردازم، باید می فهمیدم که دلیل آن کار چیست. مادامی که پاسخی برای این پرسش نداشتم، انجام هرکاری و حتی ادامه ی زندگی برایم ناممکن بود. به امور خانه و مزرعه که بسی دلبسته ی آن بودم، می اندیشیدم که ناگهان پرسشی در ذهنم پدید آمد: خوب تو در این ولایت سامارا 600 هکتار زمین و 300 راس اسب داری، اما بعد چه خواهد شد؟ (ص 87)

جالب اینجاست که این پرسش ها زمانی تولستوی را از پا می اندازد که همه ی نیکبختی های ممکن برایش فراهم بود و به لحاظ مادی نیز تامین، همسری همراه و فرزندانی به راه داشت و شهرت او زبانزد خاص و عام در زمین و زمان بود. او ناگهان متوجه می شود که زندگی روزمره هوشش را ربوده و فرصت اندیشیدن در مسائل اساسی زندگی را از او گرفته است. تولستوی بعدها که در پی حقیقت به دنیاهای مختلف سفر می کند دیگرانی را می بیند که اصلا این پرسش ها برایشان هیچ اهمیتی ندارد(لیست خوبی از این سوالات را می توان در کتاب پرسش های اساسی زندگی جست و جو کرد مراجعه کنید به همین مدخل در پکپا):

هر بار تنها به آن عده ی معدودی می نگریستم که مردمانی هم سن و سال خودم بودند، در می یافتم که اصلا علاقه ای به پرسش درباره ی مفهوم زندگی ندارند. دیگران هم این پرسش را چون من می فهمیدند، اما در مستی حاصل از زندگی آن را از یاد می بردند. سرانجام عده ی دیگری هم بودند که این پرسش را می فهمیدند، اما از سر ضعف به آن زندگی ناامیدانه ادامه می دادند. (ص 120)

به اینجا که رسیدم با خودم گفتم که تولستوی حرف دل مرا زد و الان مجبورم که پرانتزی بزرگ باز کنم و درد دلی را بازگویم. راستش را بخواهید بخشی از آنچه در زیر خواهم گفت متنی بود که برای معرفی الحیات نوشته بودم اما آنجا از آوردنش صرف نظر کردم.
ادامه مطلب ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ایمان تاجی

شما که غریبه نیستید

هوشنگ مرادی کرمانی یا همان "هوشو" ی کوچک  و تو دل برو، آن قدر ساده، صمیمی و راحت به شرح خاطرات و آنچه که در کودکی و نوجوانی بر او گذشته است پرداخته، که اصلا باورت نمی شود با یک کتاب سر و کار داری. پس از چند خط خواندن ناگهان خودت را در کوچه پس کوچه های "سیرچ" (روستایی در اطراف کرمان و زادگاه مرادی کرمانی) می بینی که دنبال هوشو جان دوان دوان می دوی، با شادی اش می خندی، از سادگی اش متاثر می شوی، در کنارش سختی ها را حس می کنی، پا به پایش و چه بسا بیشتر گریه می کنی و با تمام وجود حس می کنی "من که غریبه نیستم"...

 

- دلم می خواهد خواهر داشتم تا همدیگر را دوست داشته باشیم. اما بعد پشیمان می شوم و فکر می کنم اگر خواهر داشتم شوهرش کتکش می زد و من غصه می خوردم، همان بهتر که نداشته باشم. این جوری خودم را دلداری می دهم. (صفحه 13)

- هیچ کس به فکر من نیست. هیچ کس نمی داند که هوشو چه حالی دارد. البته یکی دو نفر زیر چشمی نگاهم می کنند. معنی نگاهشان را می دانم. می گویند "سرخوری." سکینه که برای مان نان می پخت، می گوید: اون از مادرش، اون از پدرش، اینم از آغ باباش، دیگه سر چه کسی رو می خوای بخوری؟ بد پیشونی!

جلوی آینه می روم. پیشانی ام را نگاه می کنم. به اش دست می کشم: با پیشونی دیگرون فرقی نمی کنه. لابد پشتش مشکلی هست که من خبر ندارم. (صفحه 123)

- ننه بابا سرفه می کند. انجیر گلو و لثه هاش را آزرده است. چای می خورد. حالش خوش نیست. بلند که می شود سرش گیج می رود، فوری می نشیند. حالش را که می بینم دلم می ریزد پایین. می ترسم بلایی سرش بیاید هم بی کس و کار شوم و هم بیفتد گردن من. (صفحه 189)

- بچه ها به من به چشم دیوانه نگاه می کنند. چون همه اش به دار و درخت ها و آسمان نگاه می کنم و کتاب و مجله می خوانم. (صفحه 257)

- اگر تکه کاغذی تو هوا ببینم که باد می برد، می دوم، می گیرم و می خوانمش. معتاد کتاب شده ام. کتابخانه ای به تازگی در کرمان راه افتاده، مشتری پر و پا قرصش می شوم. هیچ کس مرا بی کتاب نمی بیند. تو خیابان و پیاده رو کتاب می خوانم و از این و آن تنه می خورم. متلک ها و دست انداختن ها را تحمل می کنم، عاشقم، چه کنم؟ توی ذهن و تنم غوغای "گفتن" است. آرام نیستم. (صفحه 320)

- اگر بمونم، تو بانک بمونم می پوسم. وام می گیرم قالی می خرم، یخچال می خرم. وام می گیرم زن می گیرم، بعد بچه دار می شم. وام می گیرم موتور می خرم، ماشین می خرم. وام می گیرم خونه می خرم. شب و روز کارم می شه وام گرفتن و قسط دادن. هر روز زن و بچه هام چیز تازه ای می خوان. فکر و ذکرم میشه حقوق آخر برج. فرصت نمی کنم چیزی بخونم. چیزی بنویسم. بازنشسته می شم، نوه هام می ریزن دورم. می رم زیارت، حاج آقا می شم. رئیس شعبه می شم. پولم زیاد می شه. تو سیرچ تکه ای باغ می خرم، یادم میره برای چی به دنیا اومدم. کم کم پیر می شم، مریض می شم، می میرم. روی کاغذی می نویسن "بزرگ خاندان از دنیا رفت، فاتحه!" این راه من نیست. تازه اگه جوون مرگ نشدم. ناکام نشدم. نه عمو، من اهل این چیزها نیستم. وقتم تلف می شه. (صفحه 345)

 

* این کتاب آنقدر دوست داشتنی بود که نمی توانستم از خواندنش دست بردارم و مجبور می شدم یا توی راهرو جلوی جاکفشی بنشینم و با هوشو همراه شوم یا گردن درد را به جان بخرم و به لطف نور موبایل وقتی همه خوابند، در کنارش باشم.


عنوان: شما که غریبه نیستید

نویسنده: هوشنگ مرادی کرمانی

نشر: معین

تعداد صفحات: 354

سال نشر:چاپ اول 1384 - چاپ بیست و یکم 1394

شما که غریبه نیستید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه عباسیان

اعتراف من

کتاب حاوی اعترافاتی از تولستوی درباره پوچ انگاری زندگی و بی معنا بودن آن است. در یک بازه ی زمانی خاص تولستوی خود را احاطه شده با سوال های مهمی می بیند، که نه فلسفه برایشان پاسخی در چنته دارد و نه علوم تجربی و نظری. سوالاتی که بی جواب ماندنشان زندگی را دچار سکون می کند و حقیقت زندگی را بی معنایی جلوه می دهد. سوالاتی چون چرا چنین زندگی می کنم؟ راه نجات نیست؟ سرانجام چگونه است؟ اگر این راه و روش زندگی باشد، مرگ پاسخی ناعادلانه به خوب بودن است، چون نیک و بد، یک سرانجام پیش رو دارند. و ...

تولستوی زمانی که علم را در پاسخ گویی به سوالاتش ناتوان می بیند، تصمیم می گیرد که در دل مفاهیم زندگی و مردم عام به کند و کاو بپردازد که نتیجه ی آن بررسی رسیدن به چهار راه حل بود:

1- ناآگاهی: به این معنا که فرد اصلا نفهمد که زندگی بیهوده است و مرگ از آن بهتر است.

2- راه دوم اینکه فرد زندگی را همان گونه که هست، بپذیرد و بدون اندیشیدن به آینده، از زندگی کام جوید.

3- راه سوم آن که فرد با مشاهده ی بیهودگی و حماقت زندگی، به آن پایان بخشد و دست به خودکشی زند.

4- و راه چهارم - راهی که تولستوی برگزید- ادامه دادن به زندگی در عین آگاهی از بیهودگی آن. راهی بس دردناک و عذاب آور.

اما این راه حل ها هم دردی را دوا نمی کنند و او را به جست و جوی بیشتر سوق می دهند. به سمت چیزی که فراتر از عقل بود. چیزی به نام "دین و ایمان".

این کشف برای تولستوی آن قدر عمیق بود که موعظه وار به همه می گفت:

 

 نمی شود بدون خدا زندگی کرد.  خیلی زود حس خواهید کرد که تنها از سر لج بازی ایمان نمی آورید، از سر آزردگی است. آزردگی از این نکته که چرا دنیا چنین است. هستند کسانی که زنی را بی نهایت دوست می دارند، اما نمی خواهند احساس خود را بیان کنند، چون می ترسند که او آنان را درک نکند. افزون بر این، شجاعت ابراز عشق را هم ندارند. ایمان هم چون عشق، شجاعت و دلاوری می خواهد. باید به خود نهیب زد و گفت که من ایمان دارم. آن وقت تمامی کارها درست می شود، همه چیز چنان به نظر می رسد که خود می خواستید. همه جا روشن و دوست داشتنی می شود. ایمان همان عشق آتشین و ژرف است. باید ژرف تر عشق بورزید تا عشق به ایمان بدل شود. وقتی به زنی عشق می ورزید، او را بهترین انسان روی زمین می پندارید و این یعنی ایمان. کسی که ایمان ندارد، نمی تواند عشق ورزی کند. امروز دل به یکی می بندد و سرآغاز سال به دیگری. چنین دلی آواره ی کوی و برزن و سترون است. شما با ایمان، چشم به جهان گشوده اید. درست نیست که از راه راست منحرف شوید. هربار که از زیبایی سخن می گویید از خود بپرسید که زیبایی چیست؟ و این پاسخ را بشنوید که برترین، کامل ترین  و زیباترین همان خداست. (صفحه 51)

 

* قریب به هفتاد صفحه ی اول کتاب، مقدمه ی مترجم و یادداشت های مارکسیم گورکی درباره تولستوی بود. یادداشت هایی گاه جالب و گاه کسل کننده.

** تولستوی پس از رسیدن به مرحله ی ایمان، کمی در دین های مختلف به تحقیق می پردازد و بعد وارد کلیسا می شود. اما بعضی آداب و مناسک را نمی تواند هضم کند. و به این نتیجه می رسد که تمام آنچه که در مذهب اوست، حقیقت نیست. او باور داشت که حقیقت در اندیشه های دینی نهفته است، ولی فریب هم با آن ها آمیخته شده است.

در نتیجه از کتاب دیگری (ایمان من نهفته در چیست؟ 1883) صحبت می کند که نتیجه تلاش هایش را برای تفکیک حقایق از ناراستی ها را در آن عرضه می کند.

عنوان: اعتراف من

نویسنده: لئون تولستوی

مترجم: سعید فیروزآبادی

نشر: جامی

تعداد صفحات: 165

سال نشر:چاپ اول 1386 - چاپ 1390
اعتراف من
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه عباسیان

استاد عشق

حسابی پسر دست به قلم می شود و از حسابی پدر می نویسد. استاد عشق شرح زندگی مردی است که استاد عشق نامیده شدن واقعا برازنده اوست. فردی که سختی ها و مشکلات فراوان و بزرگی را از کودکی تجربه کرد اما پشتکار عجیب و ستودنی اش او را به یک الگو تبدیل کرد.

 

- آقا بیژی در دنیای دانسته های انسان، در مقایسه با آنچه نمی داند خیلی ناچیز است. حیف است وقت را تلف کنیم. آدم وقتی می بیند کسانی هستند که چشمشان سالم است و چیزی نمی خوانند حیفش می آید. زمان می گذرد و برای هیچ کس هم متوقف نمی شود. انسان وقتی کمی مطالعه می کند می فهمد که هیچ چیز نمی داند. چه بهتر که آدم مواظب باشد و قدر لحظه لحظه ی عمرش را بداند. به خصوص وقتی سالم است. وقتی جوان تر است و حوصله دارد، باید بیشتر از وقتش استفاده کند. وقتی انسان چیزی می آموزد آن گاه می فهمد که هیچ چیزی در زندگی ارزشی بالاتر از آموختن را ندارد. خواندن، فهمیدن، آگاه شدن مثل یک نوع عبادت و تشکر از زحمات و دستاورد های خداوند است. (صفحه ی 94)

 

* این کتاب یکی از کتاب های فوق العاده ای بود که تا به حال خوانده ام. کتاب را که دستت می گیری و شروع به خواندن می کنی اتفاقی که می افتد چیزی فراتر از غرق شدن در کتاب است. پیش می روی و پیش می روی تا اینکه تمام شدن کتاب تو را به دنیای واقعی بر می گرداند.

طبق عادت همیشگی بعد از نوشتن چند خط اول باز هم در مورد کتاب سرچ کردم تا ببینم نظر بقیه در این مورد چیست. در این روند با نظرات متفاوت زیادی روبه رو شدم که به اغراق و "حسابی بزرگ انگاری" اشاره شده بود. اما واقعا آن قدر که روش زندگی، نحوه ی تلاش و نوع احساسات محمود کوچک و برخورد شهربانو خانم به عنوان مادر با او و سایر مسائلی از این دست جذاب است که دستاوردهای او در میان این همه بزرگی گم می شود. استاد عشق حس خاص خوبی را برایم به ارمغان آورد. حسی که باعث می شود از این به بعد حداقل در مورد قول هایی که به خودم می دهم جور دیگری عمل کنم.

**نکته ی دیگری که بسیار برایم جلب توجه می کرد تربیت کودکان بود. دکتر حسابی پس از آن همه تحصیلات و... کاری را با فرزندانش می کرد که روزگاری "خانم" با او و برادرش انجام داده بود.


عنوان: استاد عشق

نویسنده: ایرج حسابی

نشر: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی

تعداد صفحات: 216

سال نشر:چاپ اول 1380 - چاپ بیست و هفتم 1386



مطلب مرتبط: معجزه ی کتاب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه عباسیان

من زنده ام

هر قدر هم که در مورد بعضی مفاهیم بخوانی و بشنوی و خوانده ها و شنیده ها را با تمام جزئیات تصور کنی، باز هم تا درک و فهم کامل آن ها فاصله ی زیادی وجود دارد. و جنگ، شهادت، شکنجه و اسارت جزو مفاهیمی از این دست اند...

"من زنده ام" با توجه به تبلیغات وسیع، نیازی به معرفی چندانی ندارد اما فضای توصیف شده و آنچه که معصومه ی هفده ساله درباره چهار سال اسارت تجربه کرده است، در کنار نثر روان، جذاب و گه گاه ادبی آن، کتاب را از سایر کتاب های مرتبط در این حوزه متفاوت می کند.

 

- با خودم گفتم: جنگ مسئله ریاضی نیست که درباره اش فکر کنی و بعد حلش کنی، جنگ اصلا منطقی ندارد که با منطق بخواهی با آن کنار بیایی. جنگ، کتاب نیست که آن را بخوانی. جنگ، جنگ است. جنگ حقیقتی عریان است که تا آن را نبینی و دست به آن نکشی، درکش نمی کنی. (صفحه ی 152)

 

* هدف اکثر کسانی که سراغ این کتاب می روند با خبر شدن از ریز جزئیاتی است که یک دختر در اسارت تجربه می کند. به همین خاطر به نظرم دو فصل ابتدای کتاب که درباره دوران کودکی و نوجوانی معصومه بود، همان قدر که برای نشان دادن دلیل انتخاب "من زنده ام" برای نام کتاب ضروری بود اما در عین حال مقدمه ای بسیار بسیار طولانی هم بود.

** تعریف یکی از دوستان و هم اتاقی هایم به طور همزمان باعث شد سراغ این کتاب بروم. کتاب را شب ها قبل از خواب برای سریع تر خوابیدن می خواندم!  اما بعضی صحنه ها و وقایع آن باعث می شد یا کلا نخوابم و یا اینکه معصومه و موش های ریز و موذی هم در خواب همراهم باشند.


عنوان: من زنده ام

نویسنده: معصومه آباد

نشر: بروج

تعداد صفحات: 638

سال نشر: چاپ اول 1392- چاپ چهل و یکم 1393

من زنده ام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه عباسیان

رهآورد سفر-2

 چند روزی به سفر رفته بودم. در خدمت اهل مطالعه ای بودم و از کتابخانه او بهره یاب. در بدو ورود به اتاق کتابخانه سه جلد کتاب که جلوتر از بقیه بود نظرم را جلب کرد. "جرعه ای از دریا" مقالات و مباحث شخصیت شناسی و کتاب شناسی. فقیه محقق حضرت آیت الله العظمی حاج سید موسی شبیری زنجانی. موسسه کتاب شناسی شیعه که سه جلد را من در آنجا از این مجموعه دیدم و اگر مجلدات دیگری دارد بی خبرم. این بود کتابشناسی این کتاب. اما هر جلد این مجموعه شامل 2بخش ست. یکی یادداشتها و حاشیه های حضرت آیت الله و دیگری بخشی با عنوان طریقیات که شامل اظهار نظرها و یادداشت های ایشان می شود درباب علمای معاصر و گذشته. بخش دوم برایم جالب بود چرا که فقیهی کتاب شناس و رجالی درباره بزرگان معاصر و گذشته یادداشتهایی را عرضه میکرد. آنچه که بیشتر بچشم می آمد نحوه نقل اخبار و چگونگی قضاوت درباره شخصیت ها بود که خود آموزنده و جالب توجه بود. فقیهی دانشمند چون آقای شبیری درباب علما نکته گویی کرده است که مغتنم است. بخش اول کتاب مشحون است از دقت های ایشان در مطالعه و حاشیه زدن به کتاب ها. به هر حال یک مدل کتاب خواندن هم اینگونه است. کتاب خواندن محققانه و مدققانه. یک صفحه از بخش اول را پیوست می کنم برای نمونه و نیز بخشی از قسمت دوم. کلمه "قوله" یعنی سخن مولفی که آقای شبیری کتابش را مطالعه کرده و "اقول" اظهار نظر خودشان است.


امین حق پرست.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Pak Pa

نوت بوک

نوت بوک

عنوان: نوت بوک

نویسنده: ژوزه ساراماگو

مترجم: مینو مشیری

نشر: ثالث

تعداد صفحات: 344

سال نشر: چاپ اول 1390


ساراماگو به پیشنهاد خواهر و شوهرخواهرش که نوت بوکی به او هدیه می دهند، تصمیم می گیرد به وبلاگ نویسی بپردازد. "نوت بوک" متن یادداشت های ساراماگو در وبلاگ شخصی اش است. گزارش افکار و احساساتی که در طول سپتامبر 2008 تا اوت 2009 بر او گذشت. ساراماگو در وبلاگش از هر دری سخن گفته است. از سیاست، جرج بوش، اوباما، تبعیض نژادی، مخالفت با اسرائیل و دموکراسی فلج (که بخش عظیمی از یادداشت های او را شامل می شوند) گرفته تا تقدیر از اشخاص دیگر، پرداختن به بحران اخلاقی نهفته در بحران های دیگر، پیری و فرهنگ و توحش. یادداشت هایی که بسیار زیبا تیزبینی، ریز بینی و بی تفاوت نبودن ساراماگو را به آنچه در اطرافش می گذشت را نشان می دهند.

 

- سیاست قبل از هر چیز، هنر نگفتن حقیقت است. ( صفحه ی 77)

- اگر از من بخواهند نیکوکاری، مهربانی و عدالت را به ترتیب تقدم ردیف کنم، اول مهربانی، دوم عدالت و سوم نیکوکاری را نام می برم. زیرا مهربانی به خودی خود عدالت و نیکوکاری را به کار می گیرد و یک سیستم عدالت بی عیب در بطن خود به اندازه کافی نیکوکاری دارد. نیکوکاری چیزی است که وقتی نه مهربانی هست، نه عدالت باقی می ماند. ( صفحه ی 83)

- باور دارم در تحمل درد و رنج، زن ها از ما شجاع ترند. ( صفحه ی 228)

 

* عطش خاصی نسبت به آثار ساراماگو دارم و وقتی متوجه شدم نوت بوک شرح افکار درونی اوست، این عطش بیشتر شد. حسی که با ساراماگو در نوت بوک تجربه کردم با حس ایجاد شده توسط کتاب های دیگر متفاوت بود. انگار که واقعا در حال نت گردی، تصمیم گرفته بودم هر آنچه یک وبلاگ نویس نوشته است را از ابتدا بخوانم.

ساراماگو در طول این یک سال تقریبا در تمامی روزها نوشته است. اکثر یادداشت های او در دو ماه اول رنگ و بویی سیاسی دارند طوری که فضای ایجاد شده باعث می شد مدام آرزو کنم کاش ساراماگو دغدغه های دیگری هم داشته باشد. اما در ادامه کم کم در تمام اندیشه ها - حتی از نوع سیاسی اش - حل شدم و فهمیدم حساس و هوشیار بودن از ویژگی های انسان های بزرگ اند.

خواندن این کتاب حدود یک ماه طول کشید که آن هم به دلیل وجود مفاهیمی بود که لازم بود کتاب را ببندی و یک شب کامل به آن ها فکر کنی.

در میان تمام یادداشت ها، پَرهای چینی (یادداشتی در مورد خرگوش ها و آنچه در آزمایشگاه بر آن ها می گذرد) برای من خیلی درد آور بود چون باعث شد برای هزارمین بار به این موضوع فکر کنم که آیا رشته تحصیلی ام را دوست دارم؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه عباسیان

عطر سنبل، عطر کاج- 3

مقدمه- دوره ی کارشناسی من در تهران بود و من اهل شاهرود در نتیجه در طول دوران تحصیل رفت و آمدهای زیادی بین این دو شهر داشتم. همه ی رفت و آمدهای من با قطار بود در طول چهار سال کذا شاید فقط یک یا دو بار با اتوبوس اومدم. اگر بخواهم تقریبی بزنم در حین سال تحصیلی هر سه هفته یک بار به شاهرود میومدم. بنابراین هر سه هفته دو بار سوار قطار میشدم. با این حساب که سال تحصیلی نه ماه است و هر ماه چهار هفته به عبارتی می شود- ده بر یک- 36 هفته تقسیم بر سه 12 تا و ضرب در دو می شود 24 تا. البته میدانم که حسابش بیشتر از این حرف هاست اما حداقل 24 بار سوار شدن در سال را داشتم. در قطار که اغلب از نوع اتوبوسی بود با افراد مختلفی برخورد می¬کردم. آدم های گوناگون با رفتارها و کردارهای متفاوت. لطف همسفری با انواع انسان ها برایم بسیار جالب بود. در خوابگاه هم همیشه دوست داشتم با آدم های جدید هم اتاق بشم. در این بین گاه اتفاقات جالبی رخ می داد و من در ذهن خودم آن ها را بال و پر می دادم و داستان های زیبا از آن ها می ساختم. این سفرهای 6 یا به مدد تاخیرهای همیشگی 8 یا 9 ساعته محلی شده بود برای پرورش تخیل من. بعدها تصمیم گرفتم که این رخدادهای زیبا و داستان آدم های ناشناس و همسفر خود را روی کاغذ بیاورم. اولین نوشته های خودم را در کلاس داستان نویسی که آن زمان ها شرکت میکردم خواندم. استاد کلاس از این تیپ نوشتن که برای آن گروه تازه بود خیلی خوشش آمد مضافا بر اینکه متن را با چاشنی طنز نیز خوشمزه کرده بودم. تمامی داستان آموزان نیز از نوشته ی من تعریف می¬کردند. آن نوشته ها مخلوطی بود از حدیث نفس ذهن من، مکالمات همقطاران و مجموعه ای از توصیفات. با درس هایی که در آن کلاس ها یاد گرفتم این جور نوشته ها را نمی توانم در حوزه ی هیچ یک از تعریف های علمی رمان یا داستان کوتاه و . . . قرار دهم. هدف اولیه ی من تمرین نوشتن و همچنین تمرین توصیف بود. چون یاد گرفتن چگونگی توصیف در داستان و همچنین رمان نقش اساسی دارد. اما همین توصیف ها حالا تبدیل شده بود به یک متن قابل عرضه. شاید اگر آن نوشته ها را ادامه می‌دادم الان کتابی به نام "قطارنوشته ها" منتشر می کردم.

متن- "عطر سنبل، عطر کاج" برش هایی است از قسمت های مختلف زندگی فیروزه جزایری. متن کتاب با نویسنده ی اول شخص-یعنی همین فیروزه خانوم- نوشته شده اما اول شخصی که در زمان حال نیست بلکه داره از زمان گذشته ی خودش اتفاقات رو روایت میکنه. مقدمه ی ابتدایی رو آوردم که بگم این کتاب، رمان یا داستان نیست بلکه کتابی است روایی از بریده ی خاطرات یک شخص. اما بسیاری از ویژگی های یک داستان را دارد. از جمله حضور چند شخصیت و تیپ در داستان. مثلا در حین این کتاب کاملا با شخصیت کاظم آشنا می¬شویم و تمامی ابعاد شخصیتی او را می‌توانیم در خلال رخداد ها کشف کنیم در حدی که پس از مدتی می¬توانیم کارهای او را حدس بزنیم. و این دقیقا تعریف شخصیت در یک داستان است (به زعم من). اما برخی همانند فرانسوا یا برادران فیروزه در حد تیپ باقی مانده اند و داستان نویس ضرورتی نمی‌دیده که آن ها را به شخصیت تبدیل کند. هر خاطره در داستان های این کتاب دارای یک پیرنگ و همچنین نقطه ی اوج و تعلیق است و می¬تواند با کمی تغییر تبدیل به یک داستان کلاسیک گردد.

عطر سنبل عطر کاج گرچه یک داستان تمام عیار با تعریف های علمی آن نیست اما برای آن که کتابی خواندنی و نوشته ای زیبا به تحریر در آید اصلا نیازی به دانستن این چیزها و رعایت آن ها هم نیست (اگرچه دانستنش کمک می‌کند). از نظر من حسن این کتاب، نوشتن و به کتابت در آوردن چیزهایی است که در زندگی هر روزه ی ما نیز اتفاق می‌افتد. متن کتاب به نوعی سهل و ممتنعه. از این جهت سهله که خواننده به راحتی میتونه با اون ازتباط برقرار کنه و بره به داخل رخدادهای کتاب و همچنین میتونه شخصیت ها و تیپ های کتاب رو درک کنه، روایت کتاب از اتفاقات ساده ای است که در زندگی همه ی ما رخ میده . اما ممتنعه به این خاطر که نگاه نویسنده با اتفاقات متفاوته. یک نویسنده همیشه در کمین نشسته تا از کوچکترین رخدادی یک داستان زیبا بیافرینه و این مسئله رو من در قطارنوشته ها تجربه کردم. رخدادی که برای یک آدم عادی صرفا یک اتفاق ساده است برای یک نویسنده قصه ای است برای بال و پر دادن. کم هستند کسانی که اتفاقات زندگی خودشون رو به راحتی و روونی بتونن بنویسن. از نظر من در زندگی همه ی انسان ها به نوعی اتفاقات جالب و رخدادهای قابل عرضه وجود داره و سختی کار اونجاست که باید اون ها رو به روی کاغذ بیاره. یادمه در اون کلاس داستان نویسی به ما میگفتن افکارتون رو فقط در ذهن نگه ندارین و روی کاغذ بیارین . . . نوشتن زیاد به یاد گرفتن مهارت نویسندگی کمک میکنه. البته یک ذهن خلاق مانند ذهن فیروزه خانوم میتونه کتابش رو به کتابی تبدیل کنه که ترجمه ی اون طی یک سال هفت بار تجدید چاپ بشه (سال 1385).


ایمان تاجی


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
Pak Pa