حافظ کیست؟ چقدر می شناسیمش؟ چه شکلی بوده؟ چطور زندگی می کرده؟ چه عقایدی داشته؟

حقیقت این است که درباره حافظ کم می دانیم و خود او هم با زیرکی خواسته است درباره اش کم بدانیم تا جای تاویل در اشعارش هر چه بیشتر باز باشد. زبان حافظ زبان هنرست و هنر هر چه مبهم تر موفق تر. حافظ از مصطلحات عرفانی و علمی و زبان جامعه اثر خود بهره می گیرد تا هنرش را بروز دهد. او نمی خواهد بشناسیمش بنابر این عارف نیست، عالم نیست و خیلی چیز های دیگر هم نیست. او شاعر است به تمام معنای کلمه. حافظ رد گم میکند و شاید به خاطر همین رد گم کردن باشد که بزرگی او را شافعی می دانست به استناد این مصراع: از شافعی نپرسید امثال این مسایل. اما با وجود رد گم کردن هایش در دیوان او نشانه هایی از زندگیش بروز دارد. استادی می گفت حافظ می باید قد بلند بوده باشد مگر نه اینکه گفته است: هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست/ ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست. دیوان حافظ را ما به غزلهایش می شناسیم و کمتر سری به قصاید و قطعه ها و رباعی ها زده ایم. این قسمت را حیات خلوت حافظ می نامم و دو قطعه از قطعات این حیات خلوت را معرفی میکنم که اتفاقا حاوی اطلاعاتی از زندگی شاعر ماست. قبل از آن به بهانه بحث درباره حافظ در پیشتر، اشاره میکنم به یک سخن از چندین سخن گوته در باب حافظ: ای حافظ آرزوی من این است که مریدی از مریدان تو باشم. و کافی است بدانیم گوته یکی از ارکان اربعه ادبیات اروپاست. پیش از آنکه آن دو قطعه را بنویسم برای آنکه نوشته حالت معرفی کتاب داشته باشد عرض می کنم که چاپ های خوبی از دیوان حافظ موجود هست که بیشتر آنها معتبرن ولی در میان آنها چاپهای قزوینی ، خانلری و هوشنگ ابتهاج بیش از بقیه گل کرده است. به این قطعات توجه کنید. در یکی حافظ از بدهکار بودنش سخن گفته و اینکه روزگاری ازخانه بیرون نمی آمده است: به من سلام فرستاد دوستی امروز که ای نتیجه‌ی کلکت سواد بینایی

پس از دو سال که بختت به خانه باز آورد     چرا ز خانه‌ی خواجه به در نمی‌آیی

جواب دادم و گفتم بدار معذورم                    که این طریقه نه خودکامیست و خودرایی

 وکیل قاضی‌ام اندر گذر کمین کرده‌ست                     به کف قباله‌ی دعوی چو مار شیدایی

که گر برون نهم از آستان خواجه قدم          بگیردم سوی زندان برد به رسوایی

جناب خواجه حصار من است گر اینجا          کسی نفس زند از حجت تقاضایی

به عون قوت بازوی بندگان وزیر          به سیلی‌اش بشکافم دماغ سودایی

همیشه باد جهانش به کام وز سر صدق          کمر به بندگی‌اش بسته چرخ مینایی

و در این قطعه از روزگار بد و معیشت ناتندرست تا جایی که قوت شاعری هم برایش نماتده: 

قوت شاعری من سحر از فرط ملال                        متنفر شده از بنده گریزان میرفت

نقش خوارزم و خیال لب جیحون می​بست                 با هزاران گله از ملک سلیمان می​رفت

می​شد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت    من همی​دیدم و از کالبدم جان می​رفت

چون همی​گفتمش ای مونس دیرینه ​ی من               سخت می​گفت و دل​آزرده و گریان می​رفت

گفتم اکنون سخن خوش که بگوید با من       کان شکر لهجه ​ی خوشخوان خوش الحان می​رفت

لابه بسیار نمودم که مرو سود نداشت                   زانکه کار از نظر رحمت سلطان می​رفت

پادشاها ز سر لطف و کرم بازش خوان                   چه کند سوخته از غایت حرمان می​رفت


دیوان حافظ علاوه بر بوستان های جانفزا حیات خلوتی هم دارد که ای بسا پاسخ برخی پرسش های ما در آن حیات خلوتی باشد که به طاق فراموشی سپرده ایم.

امین حق پرست