جمعه هفته پیش- داخلی- دوربین از بین دو قفسه وارد می شود.

من روی صندلی روبروی قفسه نشسته ام و دارم ناامیدانه بخش کتابهای مصطفی مستور را می گردم. هفته پیش هم گشته بودم اما این کتاب داخل قفسه نبود. به آقا رضا هم گفته بودم (البته اون موقع نمیدونستم اسمش رضاست!). یک دفعه حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه را دیدم. حجم کتاب کمی متعجب و البته خوشحالم کرد. از آقا رضا هم تشکر کردم که کتاب رو آوردند و او هم گفت که به یاد داره که هقته پیش خبر این کتاب رو میگرفتم. این موضوع البته شد مقدمه صحبت و آشنایی بیشتر.

جمعه تا دوشنبه- داخلی-خارجی-دوربین دور خودش میچرخد.
به دنبال انگشتر گمشده شاکونتالا می گردم و حکایت عشقی... روی میز من نشسته و خاک میخوره.

دوشنبه شب- داخلی- اتاق تاریک است و دوربین روی نقطه ای روشن زوم میکند.
از عصر که به خانه رسیدم تصمیم دارم که کتاب رو شروع کنم تا به قرار فردا برسم. تصمیم من اما در رختخواب و زیر نور موبایل عملی شد. مردی که تا پیشانی در اندوه فرو رفت رو تمام می کنم. عبارات جالبی در متن بود ولی به نظرم خیلی گنگ آمد. نتیجه مهمش این بود که با مرور اسم کتاب که در متن آمده بودم فکر کردم با این ترتیب آهنگ بهتری ایجاد می کند. هرچند بی شین، بی قاف، بی نقطه منطقی تر است. چند روایت معتبر درباره اندوه رو تمام می کنم. فضا خوب توصیف شده ولی باز هم آنچنان گیرا نیست. با خودم میگویم این که یک روایت بیشتر نبود! چند روایت معتبر درباره کشتن را شروع میکنم اما داستان من رو نمیکشه و می‌خوابم.

سه شنبه ظهر- داخلی- دوربین همراه و پشت سر یک نفر وارد اتاق می شود.
پشت میز که می نشینم صدای آلارم پیام خصوصی گوشی می آید. اگر چه گروه خوانی ها رو به شب موکول میکنم سعی دارم سرکار به پیامهای خصوصی جواب بدم. ایمان است، از اسم متنش می گوید که باید در وبلاگ لحاظ بشود. من هم با خنده جواب میدهم تا اینجای کتاب با اسم انتخابیت هم نظرم.

سه شنبه عصر-خارجی- دوربین از دور یک نفر را تعقیب می کند و متوقف می شود.
قصد داشتم کتاب را در خانه تمام کنم اما صندلی خالی و صدای آب وسط پارک تصمیمم رو عوض کرد. چند روایت معتبر درباره کشتن را تمام کردم. خوب بود اگر چه قصد مستور رو درک کردم اما خودکشی الیاس رو باور نکردم. سوفیا رو تموم کردم. مصطفی مستور داشت از پشت پنجره سنگریزه پرتاب میکرد! اواخر چند روایت معتبر درباره خداوند دیدم مستور کنارم نشسته و برایم کتابش را می خواند. ایمان هم البته بود، از دور می گفت ای آدم فروش! با خودم می گفتم حالا جواب ایمان رو چی بدم. تصمیم گرفتم داستان کتاب رو کامل شرح بدهم. حکایت عشقی بی شین بی قاف بی نقطه را تمام کردم. گیرا بود. احساس کردم می فهمم مستور چه می گوید. به مصطفی مستور دست دادم و بلند شدم.

سه شنبه شب-داخلی- دوربین کادر را توی صفحه لپ تاپ بسته است.
تمام.