طبق گفته آقا ایمان عزیز، واقعاً عبارات و توصیفات آقای مستور جذاب و دلنشین است. من هم این کتاب را به جای اینکه برای جذابیت داستانش بخونم، برای همراهی با این گروه خوندم، البته به همت توصیفات زیبای جناب مستور. اصلاً نتونستم با خود داستان ها ارتباطی برقرار کنم.

داستان اول: درکش نکردم.

داستان دوم: در حقیقت این داستان "حکایت عشقی بی قاف بی شین، بی نقطه" بود. عملاً روایتی بود از حکایت هر روزه ی رستوران ها و کافی شاپ های امثال آن رستوران موصوف.

داستان سوم: هرگز دوست نداشتم، ندارم و احتمالاً نخواهم داشت که صفجه 18 روزنامه ها را بخوانم. در حین خواندن، این جملات من را متوقف کرد: "آدم ها مدام دارند توی جزئیات صفحه ی هجده روزنامه ها از بین می روند و آن وقت تو چسبیده ای به کلیات صفحه یک؟ من نمی فهمم تو کی می خواهی این چیزها را بفهمی؟"

انگار این سوال از من شده بود. به فکر فرو می روم. اندکی بعد آن را در گوشه ذهن نگه می دارم تا داستان را که چند خطی بیش از آن باقی نمانده به پایان برسانم. حال، دوباره به آن جملات فکر می کنم. و نیز به این جمله: "یعنی تو واقعاً فکر می کنی خبرهای صفحه اول روزنامه از خبرهای صفحه هجده آم مهم ترند؟". بعد از مدتی... جواب من: آری! مهم ترند. چون علت بسیاری از اتفاقات صفحه 18، تیترها و آدم های صفحه یک هستند.

داستان چهارم: حرفی برای گفتن ندارم.

داستان پنجم: نظری ندارم.

داستان ششم: بالاخره نفهمیدم، امیرماهان کی بود؟! 

تمام.


محمدحسین حیدری‌هایی