همیشه زمانی که یک کتاب رو میخونم حرفای زیادی برای گفتن دارم اما این دفعه تقریبا هیچ حرفی ندارم. دارم خودم رو به زور مجاب میکنم تا یک چیزی بنویسم. من مستورخوانی رو با "روی ماه خداوند را ببوس" شروع کردم، هرچند که این رمان در برخی جاها آنچنان کشش زیادی نداشت و برخی جاها مجبور بودم خودم را بکشم تا ادامه دهم اما الان از خواندش کاملا راضیم فقط به خاطر اتفاقی که توی تاکسی افتاد، جایی که اون زن به راننده ی تاکسی گفت: روی ماه خداوندت را ببوس. البته شاید مهم ترین هدف نویسنده هم همین اتفاق بوده. علت این مسئله هم در این بود که این اتفاق نشون داد که هنوز انسانیت در آدم ها نمرده. نمیدونم چرا وقتب دیشب کتاب "حکایت ها عشقی بی قاف، بی شین و بی نقطه" رو میخوندم پیوسته به یاد فریدون مشیری میفتادم. در میان معاصرین فریدون مشیری رو بیشتر از همه ی شاعرا دوست دارم. علتش هم اینه که همیشه از انسانیت میگه و درد انسان بودن داره. من هیچ گاه و به هیچ وجه صفحه ی 18 روزنامه ها رو نمیخونم چون اگر بخونم احساس خواهم کرد که دیگر انسانیت از میان آدم ها رخت بربسته و ناامیدی وجودم رو فرامیگیره:

از همان روزی که دست حضرت قابیل /گشت آلوده به خون حضرت هابیل /از همان روزی که فرزندان آدم /زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید /آدمیت مرده بود/گرچه آدم زنده بود /از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند /از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند /آدمیت مرده بود /بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب /گشت و گشت /قرنها از مرگ آدم هم گذشت /ای دریغ /آدمیت برنگشت/ قرن ما /روزگار مرگ انسانیت است /سینه دنیا ز خوبی ها تهی است

به هر حال داستان "چند روایت معتبر درباره ی کشتن" برایم بسیار دردآور بود و حق را به الیاس می دهم. اعتراف میکنم که از داستان "مردی که تا پیشانی در اندوه فرو رفت" چیزی دستگیرم نشد(همان احساس بی حرفی). "چند روایت معتبر درباره ی اندوه" برای خیلی مصنوعی بود و ارتباطی با آن برقرار نکردم ایضا سوفیا.

"چند روایت معتبر درباره ی خداوند" را به خاطر یک جمله اش دوست دارم:

سال هاست به این نتیجه رسیده ام که خوشبخت ترین آدم ها-اگر اصلا توی این خراب شده آدم خوشبختی وجود داشته باشد- کودکان هستند و پیرزن های بی سواد.

بیشترین ارتباط را با "حکایت عشقی بی قاف بی شین و بی نقطه" پیدا کردم. ارتباطی کاملا احساسی و این داستان مدت ها مرا به فکر فرو برد و مرا معلق کرد. اصولا عشق مرا معلق می کند. 

یادم است بعد از خاطره ی خوبی که از روی ماه خداوند داشتم، "استخوان های خوک و دست های جذامی" رو خوندم اما پس از خوندن اون کتاب عهد کردم که دیگر مستور نخوانم. حالا این کتاب را خواندم و باز این عهد را با خودم میکنم.

سرانجام بشر را سخت اندیشناکم. . .

پس نوشت- در مورد تکنیک های داستانی و توصیفات و عبارات زیبا (مثلا وقتی میخواهد شدت بهت زدگی فرد را وقتی به دیوار نگاه میکند بیان کند: انگار در حال ضرب کردن دو عدد سه رقمی است به دیوار بهت زده نگاه میکند) واقعا مجذوب مستورم. در این بخش ها البته بی بنیه ام و منتظر نظرات دوستان دیگه که در زمینه ی داستان نویسی مهارت دارن هستم.