همیشه در خوندن حافظ دچار این مشکل میشم که نمیتونم ارتباط منطقی بین ابیات برقرار کنم و خط کلی یک غزل رو نمیتونم استنباط کنم.
در مورد این غزل کمی فکر کردم و کمی هم خوندم. برداشت من اینه که حافظ طرحی توی ذهنش بوده و برای پیاده سازی طرح از تعلیق استفاده کرده و همینطور که در ادامه میگم داستان رو از آخر شروع کرده.
حدس من از طرح اولیه اینه.
حافظ در حال قدم زدن در ساحل است. این ساحل نقطه جدایی و افتراق است. جایی که در پشت سر سبکباری و امنیت است و در پیش رو مسیری ناشناخته. گوش شنوای حافظ صدای جرس را می شنود که او را به حرکت در این مسیر ناشناخته دعوت می کند. صدای بیرونی هم از گلوی پیر مغان او را به این کار ظاهرا عجیب تشویق می کند. حافظ از مجموع این صداها و تخمینی که از مسیر دارد پا در دریای ناشناخته میگذارد. پس از طی مسافتی، شب تاریک و بیم موج و گردابی چنان هایل، مشکل ها در راه او ایجاد می کنند.
فردا صبح در آرامش پس از طوفان در یک ایستگاه بین راهی سرخوشانه از مسیری که طی کرده در حالیکه می گوید الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها، خاطرات سفرش را تعریف می کند.
در انتها هم دست بر زانو میگذارد تا دوباره راه بیافتد و شعار ادامه ی سفرش را مرور می کند: متی ما تلق من تهوی، دع الدنیا و اهملها.