اگر جور دیگری به علومی که امروزه به دست ما رسیده نگاه کنیم خواهیم دید که هرآنچه ما امروزه به عنوان دانش در دست داریم حاصل کوشش‌های عقل و دست انسانی در طول تاریخ بوده است، بهتر بگویم دل هر علم را که بشکافی مجموعه‌ای عظیم از تلاش‌های میلیون‌ها انسان را برای پیشبرد آن خواهی دید. مثلاً الان روبروی من کتابی هست به نام "مقدمه‌ای بر ترمودینامیک مواد"؛ ظاهراً این کتاب یک نویسنده دارد و یک مترجم. اما اگر ژرف‌تر نگاه کنیم می‌بینیم به آن نویسنده وحی که نشده بوده بلکه او علم خود را مرهون تلاش‌های علمای سبق است. همان علمای سبق هم به نوعی وابسته ی به علوم ماقبل خود هستند. از انسان‌هایی که در ابتدا آتش را کشف کردند و فلزات را استخراج کردند و مواد را در زندگی به کار بردند بگیرید تا دانشمندان علوم طبیعی که به تحلیل و تفسیر پدیده‌ها پرداختند. این دانشمندان علوم طبیعی خود مدیون تلاش‌های دانشمندان علم ریاضیاتند که با پیشبرد دانش ریاضی راه را برای کمّی سازی علوم صاف کردند. از همه ی این‌ها بگذریم این کتاب را مدیون آن‌هایی هستیم که در زندگی بدوی بشر با ایما و اشاره سخن می‌گفتند بعد خط و خطوطی برای انتقال پیام کشف کردند و سپس زبان‌ها را ساختند و آن‌ها را تکامل بخشیدند و امروز یک زبان کامل که بتوان همه ی مفاهیم را با آن انتقال داد به ما رساندند (در به کار بردن قید "همه" ذهنم  و ایضا دستم کمی لرزید). از این‌ها بگذریم دست آن‌هایی هم که ابتدا فهمیدند روی سنگ می‌توان حکاکی کرد و سپس پوست آهو را برگزیدند وبعدها کاغذ را اختراع کردند و همه ی آن‌هایی که صنعت چاپ را به منصه ی ظهور رساندند و کسانی که این صتعت را به کشور ما آوردند و. . . همگی درد نکند. اگر این طور فکر کنیم می‌بینیم تمام تاریخ و فرهنگ بشر در ذره ذره ی وجود ما رسوخ کرده است و ما همینی نیستیم که اینجا ایستاده‌ایم بلکه همه ی فرهنگ انسانی با تمام خوبی‌ها و بدی‌ها و شادی‌ها و ناکامی‌هایش در ورای ما ایستاده است. این مقدمه را گفتم تا بگویم که آشنایی با هر فرهنگ و تاریخی یعنی آشنایی با بخشی از تاریخ انسانیت که شاید کمی از آن غافل بوده‌ایم. برای من همان قدر که آشنایی با علوم ارزشمند است آشنایی با فرهنگ‌ها و ملیت‌ها و انسان‌های جدید نیز ارزشمند است چرا که این نیز خودش نوعی علم است.

شاید ساده‌ترین راه آشنایی با فرهنگ‌های جدید سفر کردن به دل آن‌ها و زندگی کردن با آن است. بله، بهترین راه همین است. اما شاید عمر کوتاه ما مجال ندهد که بخواهیم به هر کشوری سفر کنیم و با هر فرهنگی از نزدیک آشنا شویم. دومین راه، آشنایی با زبان یک فرهنگ است. معروف است که هر زبان، یعنی یک دنیای جدید. و واقعاً هم همین طور است هر زبانی آیینه ی احساسات و عواطف و عقلانیت انسان‌هایی است که با آن زیسته‌اند و آن را متکامل کرده‌اند. اما شاید آشنایی با تمام زبان‌ها نیز برای همگان میسر نباشد. راه سوم و شاید ساده‌ترین راه در این زمینه خواندن متونی است که از نوع و سبک زندگی هر فرهنگ سخن می‌گوید (ولو به زبانِ الکن ترجمه). این یکی راه ساده‌تری است هرچند که کاستی‌های فراوانی نیز دارد (از جمله ممکن است داستان برخاسته از ذهن نویسنده باشد نه واقعیت جامعه ی او-هرچند که در این حالت نیز ذهن او متأثر از جامعه‌اش بوده است).

برای آنکه بتوان با فرهنگ‌های مختلف آشنایی پیدا کرد یک راه ساده-همان طور که گفته شد- خواندن سبک زندگی مردم عادی است و حرف‌ها و رفتارهای آن‌ها. معمولاً این چیزها در کتاب‌های تاریخ نمی‌آید اما داستان‌ها و رمان‌ها به خوبی از پس نشان دادن ریز جزئیات رفتارهای فرهنگی-انسانیِ خُرد بر می‌آیند. از این رو به نظر من خواندن رمان‌های مختلف از ملیت‌ها و فرهنگ‌های گوناگون می‌تواند ما را با زندگی عادی آن‌ها آشنا کند. خوشبختانه امروز از فرهنگ‌های مختلف کتاب‌های زیادی به فارسی ترجمه شده است (در پکپا چند نمونه داریم: دست از این مسخره بازی بردار اوستا: چین، عشق اول و دو داستان دیگر: روسیه، مروارید: بومی‌های مکزیکی و...).

پین بال، 1973(pinball, 1973) رمانی است به قلم نویسنده ی معروف ژاپنی هاروکی موراکامی (Haruki Murakami). نسخه‌ای که من دارم ترجمه ی بهرنگ رجبی است که توسط انتشارات چشمه منتشر شده. جست و جوی اینترنتی که می‌کنم یک ترجمه ی دیگری هم از این کتاب وجود دارد توسط کیوان سلطانی که نشر بدیل آن را منتشر کرده. داستان در مورد یک فرد تنها و گوشه گیر است که دچار یک روزمرگی و زندگی تکراری است.

"یک روز تکراری دیگر بود، از آن روزها که حتماً باید علامتی روی آن گذاشت تا با روزهای دیگر اشتباه نشود."

این تکراری بودن زندگیِ او البته برای خودش مورد پسند است اما برای منِ خواننده کاملاً آزاردهنده. شخصیت اصلی داستان در یک دوره ی زمانی زندگی‌اش عاشق بازی پین بال می‌شود البته نه هر پین بالی، فقط بازی با یک دستگاه خاص و زمانی که آن را از دست می‌دهد و آن دستگاه یکدفعه از شهر غیب می‌شود دوباره زندگی‌اش به همان حالت پوچ قبلی باز می‌گردد. شخصیت اصلی داستان کسی است که اصلاً تلاش خاصی برای بهتر بودن و یهتر شدن نمی‌کند و زمانی که پین بال را از دست می‌دهد به رغم علاقه ی فراوان نسبت به آن تلاش زیادی برای یافتنش نمی‌کند. از این تیپ‌هایی که هرچه پیش آید خوش آید، هر چه باشد می‌سازد.... البته قابل ذکر است که دیگر شخصیت‌ها هم تقریباً در این رمان همین جورند انگار همه‌شان به همین زندگی بی هدف عادت کرده‌اند و تلاشی هم برای تغییر آن نمی‌کنند:

-         کجا داری میری؟

-         میرم پین بال بازی کنم. جاش رو مطمئن نیستم.

-         پین بال؟

-         آره، بلدی دیگه، توپ هارو با پره‌ها می‌زنی.

-         معلومه که بلدم. ولی چرا پین بال؟

-         چرا؟ دنیا پُرِ چیزهاییه که فلسفه نمیتونه توضیحشون بده.

آرنج‌هایش را گذاشت روی میز، چانه‌اش را توی دست‌هایش گرفت و لحظه‌ای فکر کرد.

-         پین بالت خوبه؟

-         قدیم خوب بود. تنها چیزی بود که بابتش واقعاً میتونستم به خودم افتخار کنم.

-         من همچین چیزی تو زندگیم نداشتم.

-         پس چیزی هم نداری از دست بدی دیگه.

مدتی که داشت به این حرفم فکر می‌کرد، من باقی مانده ی اسپاگتی ام را خوردم و برای خودم از توی یخچال آبجوِ زنجبیلی برداشتم.

-         چیزی که یه روزی قراره از دست بره، هیچ معنی‌ای نمی تونه داشته باشه. افتخاری که موقتی باشه، اصلاً افتخارِ واقعی نیست.

-         کی این رو گفته؟

-         یادم نمی آد ولی من با حرفش موافقم.

-         چیزی تو این دنیا هست که نشه از دست بره؟

-         من اعتقاد دارم هست. تو هم باید همین طور فکر کنی

-         همه ی تلاشم رو می‌کنم

-         شاید من دارم دنیا رو با عینک خوش بینی نگاه می‌کنم، ولی اون قدری که به نظر میام احمق نیستم.

-         می دونم

-         پُز نمی‌دم ها- فقط به نظرم خوش بینِ احمق بودن از عکسش بهتره.