مقدمه غیر ضروری:

کافه Mr. Falcon، خیابان Glebb، ساعت 7 شب چهارشنبه، پیرمرد و دریا.

این تمام چیزی بود که از این جمع کتابخوانی میدونستم.

درواقع حتی نمیدونستم که Mr. Falcon اسم یه کافست. فکر میکردم آدمی کسی هست که باید بریم اونجا پیشش!

چند روز قبل به همین نیت کتاب رو از کتابخونه گرفته بودم و شب قبل تمومش کرده بودم.

حالا هم ساعت 6 بود و فرصت داشتم که برم و به جمع بپیوندم. ولی چه جمعی؟! 

تنها یک باور بود که منو به جلو میروند و اونم این بود که کتابخونا حرف هم رو میفهمن!

ساعت هفت در حضور Mr.Falcon بودم. آقای فالکون پیر، یه کافه قدیمی بود که ظاهری هم نداشت. به عبارت درست تر ظاهرش کافی بود تا همونجا دور بزنم و برگردم. خیابان Glebb هم یه چیزی تو مایه های خیابون انقلاب خودمون بود.

با خودم گفتم کتابخونا حرف همو میفهمن و رفتم داخل. سعی کردم از روی قیافه افرادی که دور میزها نشسته بودن حدس بزنم کدومشون این جمع مورد نظرن. حدس زدم و رفتم و پرسیدم. البته حدسم اشتباه بود چون اون جمع طبقه ی بالا بود.

از یکی از دهلیزهای Mr.Falcon رفتم بالا تا وارد قلبش شدم! درو دیوار اتاق قرمز بود و یه لامپ هم اونو روشن کرده بود. از پشت در چند نفری دیده می شدن. رفتم تو و سلام کردم و بابت تاخیرم عذرخواستم. 

جمع یه جمع 8 نفره بود که هم توشون کتابخونای حرفه ای بودن هم افراد علاقه مند و هم یک نویسنده.

اول یه رای گیری کردن که کیا از کتاب خوششون اومده؟ جز من و یک آقای دیگه نظر بقیه منفی بود و اینجوری شد که بحث کتاب آغاز شد. 

حوالی نیم ساعتی اکثریت جمع در حال انتقاد از کتاب بودن. من هم این وسط ساکت نشسته بودم.  به این خاطر که ببینم اصلا چه جور جمعی هستن و البته هم به این خاطر که بفهمم چی میگن!😄

دوستی که مدیریت گفت و گو ها رو به عهده داشت متوجه این سکوت طولانی من شد و یدفعه رو به من کرد و گفت. خب تو با از این کتاب خوشت اومده بود بفرما بگو چرا؟! و من بالاجبار شروع کردم.

معرفی کتاب:

پیرمرد و دریا یک دنیای تراژیک کوچک است خیلی شبیه به دنیای تراژیک بزرگ ما و اگر دردآشنایی بخواهد طعم گزنده ی تراژدی را زیر زبان مزمزه کند این داستان میتواند گزینه مناسبی باشد. شاید یکی از دلایل استقبال از این داستان کلاسیک این باشد که داستان به شدت نمادین است و خیلی از افراد و اماکن مهم در داستان با اسم معرفه بیان میشوند. پیرمردی داریم و دریایی، پسر جوانی و روستایی و ماهیگیرانی داریم و ماهی ای! مثل داستانهای کودکانه.


پیر مرد ماهیگیری در داستان هست که معاشش و آبرویش در خطرند و برای نجات هر دو دل به دریا می زند. واگویه ی پیرمرد در در طول زندگی سه روزه اش در دل دریا صحنه ی زیبایی از مبارزه و حیات آدمی بین دو لبه ی بیم و امید خلق می کند. صحنه هایی بسیار شبیه به تجربه های هر روزه ما. چه آنجا که به خودمان مغرور می شویم و چه آنجاها که خودمان را دست کم میگیریم. مثل همه ی لحظاتی که به خیلی از مسلمات شکی کنیم و به خیالاتمان پر و بال می دهیم. عجیب نیست که پایان بندی این داستان هم بسیار شبیه به تجربه ی مشترک همه ی آدمهاست.


پیر مرد و دریا یکی از داستان های نیمه بلند و از معروفترین آثار ارنست همینگوی است. همین کتاب کوتاه البته یکی از دلایل مهم دریافت جایزه نوبل همینگوی در سال 1954 میلادی است. 

این کتاب در ایران با ترجمه مرحوم نجف دریابندری و توسط انتشارات خوارزمی در 222 صفحه مصور چاپ شده است. در این ترجمه مقدمه دقیق و کارشناسانه ای در مورد ارنست همینگوی به قلم دریابندری نوشته شده است.


 م