پیشنهاد کتاب پارسی

۸۴ مطلب با موضوع «ادبیات» ثبت شده است

سوءتفاهم

مادر و دختری تنها مسافرخانه ای دارند که از طریق آن گذران زندگی می کنند. دختر رویای دریا و شهرها و مکان های دیگر را در سر دارد و برای رسیدن به آن ها مادرش را هم با خود همراه می کند. هر از چندگاهی مسافری وارد مسافرخانه می شود که انگار دست سرنوشت او را وسیله ای قرار داده، برای تحقق آرزوی های دختر. چون شبانه توسط مادر و دختر به قتل می رسد تا پول هایش برای آن امر مهم ذخیره شود... این روند ادامه دارد تا اینکه ژان - پسر این خانواده که بیست سال پیش آن ها ترک کرده بوده است - وارد مسافر خانه می شود.

 

* در این نمایشنامه هم مثل کتاب های دیگر کامو پوچی و سوال های فلسفی که انسان را به گیجی سوق می دهد، موج می زد.

** پیشنهاد می کنم اگر می خواهید این کتاب را بخوانید، مقدمه را بعد از تمام شدن کتاب بخوانید. چون تحلیل و فاش کردن کل داستان از لطف آن می کاهد.

*** منفعل بودن شخصیت های داستان های کامو حرصم را در می آورد. آن ها خیلی راحت خودشان را به شرایط می سپارند، خیلی سریع قانع می شوند، و انگار که حوصله ی تلاش و جنگیدن را ندارند. در طی خواندن این نمایشنامه بارها دوست داشتم یقه ی ژان را بگیرم و سرش داد بزنم. یا بروم بنشینم جلوی مادر، و از او خواهش کنم این قدر بی تفاوت نباشد.

عنوان: سوءتفاهم

نویسنده: آلبر کامو

مترجم: خشایار دیهیمی

نشر: ماهی

تعداد صفحات: 96

سال نشر: چاپ اول 1390 - چاپ چهارم 1393

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه عباسیان

پیرمرد و دریا

مقدمه غیر ضروری:

کافه Mr. Falcon، خیابان Glebb، ساعت 7 شب چهارشنبه، پیرمرد و دریا.

این تمام چیزی بود که از این جمع کتابخوانی میدونستم.

درواقع حتی نمیدونستم که Mr. Falcon اسم یه کافست. فکر میکردم آدمی کسی هست که باید بریم اونجا پیشش!

چند روز قبل به همین نیت کتاب رو از کتابخونه گرفته بودم و شب قبل تمومش کرده بودم.

حالا هم ساعت 6 بود و فرصت داشتم که برم و به جمع بپیوندم. ولی چه جمعی؟! 

تنها یک باور بود که منو به جلو میروند و اونم این بود که کتابخونا حرف هم رو میفهمن!

ساعت هفت در حضور Mr.Falcon بودم. آقای فالکون پیر، یه کافه قدیمی بود که ظاهری هم نداشت. به عبارت درست تر ظاهرش کافی بود تا همونجا دور بزنم و برگردم. خیابان Glebb هم یه چیزی تو مایه های خیابون انقلاب خودمون بود.

با خودم گفتم کتابخونا حرف همو میفهمن و رفتم داخل. سعی کردم از روی قیافه افرادی که دور میزها نشسته بودن حدس بزنم کدومشون این جمع مورد نظرن. حدس زدم و رفتم و پرسیدم. البته حدسم اشتباه بود چون اون جمع طبقه ی بالا بود.

از یکی از دهلیزهای Mr.Falcon رفتم بالا تا وارد قلبش شدم! درو دیوار اتاق قرمز بود و یه لامپ هم اونو روشن کرده بود. از پشت در چند نفری دیده می شدن. رفتم تو و سلام کردم و بابت تاخیرم عذرخواستم. 

جمع یه جمع 8 نفره بود که هم توشون کتابخونای حرفه ای بودن هم افراد علاقه مند و هم یک نویسنده.

اول یه رای گیری کردن که کیا از کتاب خوششون اومده؟ جز من و یک آقای دیگه نظر بقیه منفی بود و اینجوری شد که بحث کتاب آغاز شد. 

حوالی نیم ساعتی اکثریت جمع در حال انتقاد از کتاب بودن. من هم این وسط ساکت نشسته بودم.  به این خاطر که ببینم اصلا چه جور جمعی هستن و البته هم به این خاطر که بفهمم چی میگن!😄

دوستی که مدیریت گفت و گو ها رو به عهده داشت متوجه این سکوت طولانی من شد و یدفعه رو به من کرد و گفت. خب تو با از این کتاب خوشت اومده بود بفرما بگو چرا؟! و من بالاجبار شروع کردم.

معرفی کتاب:

پیرمرد و دریا یک دنیای تراژیک کوچک است خیلی شبیه به دنیای تراژیک بزرگ ما و اگر دردآشنایی بخواهد طعم گزنده ی تراژدی را زیر زبان مزمزه کند این داستان میتواند گزینه مناسبی باشد. شاید یکی از دلایل استقبال از این داستان کلاسیک این باشد که داستان به شدت نمادین است و خیلی از افراد و اماکن مهم در داستان با اسم معرفه بیان میشوند. پیرمردی داریم و دریایی، پسر جوانی و روستایی و ماهیگیرانی داریم و ماهی ای! مثل داستانهای کودکانه.


پیر مرد ماهیگیری در داستان هست که معاشش و آبرویش در خطرند و برای نجات هر دو دل به دریا می زند. واگویه ی پیرمرد در در طول زندگی سه روزه اش در دل دریا صحنه ی زیبایی از مبارزه و حیات آدمی بین دو لبه ی بیم و امید خلق می کند. صحنه هایی بسیار شبیه به تجربه های هر روزه ما. چه آنجا که به خودمان مغرور می شویم و چه آنجاها که خودمان را دست کم میگیریم. مثل همه ی لحظاتی که به خیلی از مسلمات شکی کنیم و به خیالاتمان پر و بال می دهیم. عجیب نیست که پایان بندی این داستان هم بسیار شبیه به تجربه ی مشترک همه ی آدمهاست.


پیر مرد و دریا یکی از داستان های نیمه بلند و از معروفترین آثار ارنست همینگوی است. همین کتاب کوتاه البته یکی از دلایل مهم دریافت جایزه نوبل همینگوی در سال 1954 میلادی است. 

این کتاب در ایران با ترجمه مرحوم نجف دریابندری و توسط انتشارات خوارزمی در 222 صفحه مصور چاپ شده است. در این ترجمه مقدمه دقیق و کارشناسانه ای در مورد ارنست همینگوی به قلم دریابندری نوشته شده است.


 م
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حامد نصرتی

تولستوی، ابراهیم خلیل و دینداری در دوره ی معاصر

زمانی که یکی از دوستان، کتاب اعترافات من تولستوی را در گروه معرفی کرد بلافاصله آن را جزو لیست کتاب های مورد نیاز قرار دادم و خوشبختانه در اولین خرید سال 1395 و در اولین کتابفروشی که رفتم آن را یافتم و خریدم. کتاب از دو بخش تشکیل شده است. بخش اول یادداشت های شخصی ماکسیم گورکی است در مورد شخصیت تولستوی و بخش دوم متن اعترافات من. اعترافات من به خوبی معرفی شده و متنش هم در پکپا آرشیو شده است. اما این کتاب آن قدر برای من جذاب بود که مجبورم کرد متنی را بنویسم و حرف دلم را در رابطه با آن بزنم. به طور کلی به بیوگرافی و سیر تطور و تفکر انسان ها علاقه ی خاصی دارم و معمولا سعی می کنم کتاب هایی در این موضوع را از دست ندهم (ایضا فیلم ها). اعترافات من کتابی است در مورد چگونگی فراز و نشیب ها و شکل گیری اعتقادات مبنایی در ذهن لئون تولستوی نویسنده ی شهیر روسی. در واقع آنچه مرا به خود جلب کرد ذهن نقاد و حقیقت طلب تولستوی بود.

خاطراتی خاص، این اندیشه را در ذهنم پدید آورده بود که تمامی باورهای گذشته ی من و هرآنچه در باب ایمان و دین می اندیشیدم، جز اعتماد به سخنان تکراری بزرگان نبود. اما همین اعتماد هم بسی سست بود (ص 69).

این مسئله، چندی ذهن تولستوی را درگیر خود می کند اما او تا مدت ها می کوشد خود را مشغول نوشتن کند و تشکیل خانواده دهد بلکه آن را فراموش نماید.  بدین ترتیب پانزده سال را با بی توجهی می گذراند. اما سوالات اساسی هیچ گاه ذهن او را ترک نمی کند تا اینکه پس از این دوره ی فراموشی، زمان توجه به آن ها فرار می رسد. از این پس او علت یا دلیل هر کاری را جست و جو کرده و تا به آن پی نمی برد از پای نمی نشیند:

پیش از آن که به کار مزرعه ی خود در سامارا، تربیت پسرم و انتشار کتابی بپردازم، باید می فهمیدم که دلیل آن کار چیست. مادامی که پاسخی برای این پرسش نداشتم، انجام هرکاری و حتی ادامه ی زندگی برایم ناممکن بود. به امور خانه و مزرعه که بسی دلبسته ی آن بودم، می اندیشیدم که ناگهان پرسشی در ذهنم پدید آمد: خوب تو در این ولایت سامارا 600 هکتار زمین و 300 راس اسب داری، اما بعد چه خواهد شد؟ (ص 87)

جالب اینجاست که این پرسش ها زمانی تولستوی را از پا می اندازد که همه ی نیکبختی های ممکن برایش فراهم بود و به لحاظ مادی نیز تامین، همسری همراه و فرزندانی به راه داشت و شهرت او زبانزد خاص و عام در زمین و زمان بود. او ناگهان متوجه می شود که زندگی روزمره هوشش را ربوده و فرصت اندیشیدن در مسائل اساسی زندگی را از او گرفته است. تولستوی بعدها که در پی حقیقت به دنیاهای مختلف سفر می کند دیگرانی را می بیند که اصلا این پرسش ها برایشان هیچ اهمیتی ندارد(لیست خوبی از این سوالات را می توان در کتاب پرسش های اساسی زندگی جست و جو کرد مراجعه کنید به همین مدخل در پکپا):

هر بار تنها به آن عده ی معدودی می نگریستم که مردمانی هم سن و سال خودم بودند، در می یافتم که اصلا علاقه ای به پرسش درباره ی مفهوم زندگی ندارند. دیگران هم این پرسش را چون من می فهمیدند، اما در مستی حاصل از زندگی آن را از یاد می بردند. سرانجام عده ی دیگری هم بودند که این پرسش را می فهمیدند، اما از سر ضعف به آن زندگی ناامیدانه ادامه می دادند. (ص 120)

به اینجا که رسیدم با خودم گفتم که تولستوی حرف دل مرا زد و الان مجبورم که پرانتزی بزرگ باز کنم و درد دلی را بازگویم. راستش را بخواهید بخشی از آنچه در زیر خواهم گفت متنی بود که برای معرفی الحیات نوشته بودم اما آنجا از آوردنش صرف نظر کردم.
ادامه مطلب ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ایمان تاجی

اجازه می فرمائید گاهی خواب شما را ببینم

در پنج شنبه ی به شدت شلوغ نمایشگاه کتاب، جلوی یکی از غرفه ها که کمی خلوت تر بود ایستاده بودم و در حال دیدن کتاب ها بودم که یک دفعه خانمی کنارم ایستاد، کمی نگاهم کرد، این کتاب را از روی میز برداشت و بدون هیچ توضیح دیگری گفت: دخترم این رو حتما بخون. و قبل از اینکه فرصت هرگونه عکس العمل نشان دادنی را داشته باشم، بقیه ی کتاب های همین نویسنده و چند کتاب دیگر را سفارش داد و دوباره رو به من کرد که " یادت نره". در جواب سوالم که خواسته بودم کمی در مورد سبک کار نویسنده توضیح بدهد، به فروشنده گفت یک جلد از این کتاب را بدهد تا به من هدیه بدهد. می گفت قیافه ی من طوری است که باید حتما این کتاب را بخوانم! وقتی دیدم پای قیافه و هدیه دادن را وسط کشید، خودم دست به کار شدم و کتاب را خریدم و قبل از اینکه سراغ غرفه ی بعد برم، دستم را گرفت، لبخندی زد، به خاطر اصرارش برای خرید این کتاب عذرخواهی کرد، چند جمله ای دیگر درباره ارتباط عجیب چهره ام و کتاب صحبت کرد و من را با چند علامت تعجب بزرگ شناور در ذهنم تنها گذاشت.

کتاب شامل پنج داستان (روزی که من عاشق شدم، تابستان جان است، جلال آباد، از ذائقه ی جغور بغوری تا شرمی گل بهی، پشت پلک تر پاییز، به حجله رفتن زن بیوه و بن بست آینه) با نثری روان است که اکثر آن ها به طرق مختلف از دوست داشتن و عشق حرف می زنند و حسی خاص و دلچسب را آرام آرام به درونت تزریق می کنند.

 

- عشق مثل دامنی گر گرفته است،به هر طرف که می دوی شعله ور تر می گردی. (صفحه 7)

- از خودم می پرسیدم چرا عاشق شدم در حالی که هنوز نمی دانستم امر ذاتی قابل تعلیل نیست. یعنی نمی توانی بپرسی گل چرا گل شده؟ یا ماه چرا ماه شده است؟ یا از خودم می پرسیدم پدر و مادرم از کجا فهمیدند؟ باید چشم هایم را پنهان می کردم، البته تنها چشم ها نبودند، دست هایم هم عاشق شده بودند. نوک انگشتانم گل داده بودند... (صفحه 9)

- عاشقی خوب است، زندگی حلال کسانی که عاشق اند. (صفحه 24)


* بعضی داستان ها را دوبار خواندم و کلی فکر کردم. ولی آخر نفهمیدم چرا این کتاب به قیافه ی من می آمد!


عنوان: اجازه می فرمائید گاهی خواب شما را ببینم

نویسنده: محمد صالح علاء

نشر: پوینده

تعداد صفحات: 79

سال نشر: چاپ اول 1392 - چاپ پنجم 1394

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه عباسیان

شما که غریبه نیستید

هوشنگ مرادی کرمانی یا همان "هوشو" ی کوچک  و تو دل برو، آن قدر ساده، صمیمی و راحت به شرح خاطرات و آنچه که در کودکی و نوجوانی بر او گذشته است پرداخته، که اصلا باورت نمی شود با یک کتاب سر و کار داری. پس از چند خط خواندن ناگهان خودت را در کوچه پس کوچه های "سیرچ" (روستایی در اطراف کرمان و زادگاه مرادی کرمانی) می بینی که دنبال هوشو جان دوان دوان می دوی، با شادی اش می خندی، از سادگی اش متاثر می شوی، در کنارش سختی ها را حس می کنی، پا به پایش و چه بسا بیشتر گریه می کنی و با تمام وجود حس می کنی "من که غریبه نیستم"...

 

- دلم می خواهد خواهر داشتم تا همدیگر را دوست داشته باشیم. اما بعد پشیمان می شوم و فکر می کنم اگر خواهر داشتم شوهرش کتکش می زد و من غصه می خوردم، همان بهتر که نداشته باشم. این جوری خودم را دلداری می دهم. (صفحه 13)

- هیچ کس به فکر من نیست. هیچ کس نمی داند که هوشو چه حالی دارد. البته یکی دو نفر زیر چشمی نگاهم می کنند. معنی نگاهشان را می دانم. می گویند "سرخوری." سکینه که برای مان نان می پخت، می گوید: اون از مادرش، اون از پدرش، اینم از آغ باباش، دیگه سر چه کسی رو می خوای بخوری؟ بد پیشونی!

جلوی آینه می روم. پیشانی ام را نگاه می کنم. به اش دست می کشم: با پیشونی دیگرون فرقی نمی کنه. لابد پشتش مشکلی هست که من خبر ندارم. (صفحه 123)

- ننه بابا سرفه می کند. انجیر گلو و لثه هاش را آزرده است. چای می خورد. حالش خوش نیست. بلند که می شود سرش گیج می رود، فوری می نشیند. حالش را که می بینم دلم می ریزد پایین. می ترسم بلایی سرش بیاید هم بی کس و کار شوم و هم بیفتد گردن من. (صفحه 189)

- بچه ها به من به چشم دیوانه نگاه می کنند. چون همه اش به دار و درخت ها و آسمان نگاه می کنم و کتاب و مجله می خوانم. (صفحه 257)

- اگر تکه کاغذی تو هوا ببینم که باد می برد، می دوم، می گیرم و می خوانمش. معتاد کتاب شده ام. کتابخانه ای به تازگی در کرمان راه افتاده، مشتری پر و پا قرصش می شوم. هیچ کس مرا بی کتاب نمی بیند. تو خیابان و پیاده رو کتاب می خوانم و از این و آن تنه می خورم. متلک ها و دست انداختن ها را تحمل می کنم، عاشقم، چه کنم؟ توی ذهن و تنم غوغای "گفتن" است. آرام نیستم. (صفحه 320)

- اگر بمونم، تو بانک بمونم می پوسم. وام می گیرم قالی می خرم، یخچال می خرم. وام می گیرم زن می گیرم، بعد بچه دار می شم. وام می گیرم موتور می خرم، ماشین می خرم. وام می گیرم خونه می خرم. شب و روز کارم می شه وام گرفتن و قسط دادن. هر روز زن و بچه هام چیز تازه ای می خوان. فکر و ذکرم میشه حقوق آخر برج. فرصت نمی کنم چیزی بخونم. چیزی بنویسم. بازنشسته می شم، نوه هام می ریزن دورم. می رم زیارت، حاج آقا می شم. رئیس شعبه می شم. پولم زیاد می شه. تو سیرچ تکه ای باغ می خرم، یادم میره برای چی به دنیا اومدم. کم کم پیر می شم، مریض می شم، می میرم. روی کاغذی می نویسن "بزرگ خاندان از دنیا رفت، فاتحه!" این راه من نیست. تازه اگه جوون مرگ نشدم. ناکام نشدم. نه عمو، من اهل این چیزها نیستم. وقتم تلف می شه. (صفحه 345)

 

* این کتاب آنقدر دوست داشتنی بود که نمی توانستم از خواندنش دست بردارم و مجبور می شدم یا توی راهرو جلوی جاکفشی بنشینم و با هوشو همراه شوم یا گردن درد را به جان بخرم و به لطف نور موبایل وقتی همه خوابند، در کنارش باشم.


عنوان: شما که غریبه نیستید

نویسنده: هوشنگ مرادی کرمانی

نشر: معین

تعداد صفحات: 354

سال نشر:چاپ اول 1384 - چاپ بیست و یکم 1394

شما که غریبه نیستید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه عباسیان

زنی که مردش را گم کرد

این داستان از سری داستان های کوتاه و جذاب صادق هدایت است.
(به سراغ زن ها میروی تازیانه را فراموش نکن) . اولین صفحه با این جمله ی نیچه آغاز میشود.
این داستان راجع زنی 16 ساله و مازوخیسم به نام زرین کلاه  است که در آستانه 14 سالگی عاشق گل ببو که کارگر تازه واردی از مازندران است میشود و همراه او راهی تهران میشود اما بعد از 2 سال گل ببو، او را رها میکند و به مازندران میرود. زرین کلاه به دنبال او راهی مازندران میشود و ......
(( اگرچه زرین کلاه زیر شلاق پیچ و تاب میخورد و آه و ناله میکرد ولی در حقیقت کیف میبرد . خودش را کوچک و ناتوان در برابر گل ببو احساس میکرد و هر چه بیشتر شلاق میخورد بیشتر لذت میبرد)) 

پی نوشت 1 : نیچه هم زن و هم مرد را ناکامل میدانست. و منظور او از تازیانه حقیقتی است که به نفس وارد میشود و برای انسان دردناک است.
پی نوشت 2 : مازوخیسم به معنای خود آزار است. و به فردی اطلاق میشود که از درد جسمانی خود لذت میبرد. و در مقابل واژه ی سادیسم(دیگر آزار ) قرار دارد که به فردی اطلاق میشود که از ایجاد درد در دیگران لذت میبرد.
پی نوشت 3: پایان.

الهام میرپناهی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Pak Pa

رساله درباره ی نادر فارابی

مستور چهار سال قبل در بخش کوتاهی از کتاب سه گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار پای نادر فارابی را به داستان هایش باز کرد و در پاورقی توضیح داد که در  آینده درباره ی او خواهد نوشت. و اینک این کتاب رساله ای کوتاه درباره ی شرح حال اوست و آنچه که او را به ناپدید شدن سوق داد.

جدید ترین اثر مستور فرقی بسیار مهم و اساسی با هرآنچه که تا به حال از مستور خوانده ایم دارد. سبک نگارش کتاب، اصلا داستان گونه نیست و بیشتر شبیه مقالات اجتماعی است با دغدغه ی آسیب شناسی و ریشه یابی مسائل. این رساله از چهار بخش تشکیل شده است:

بخش اول،گزارش فشرده ای درباره نادر از زبان خسرو، دوست و همکارش. بخش دوم، نگاه کوتاهی است بر روزهایی که نادر در مدرسه تدریس می کرد. بخش سوم، دست نوشته ای از نادر قبل از ناپدید شدنش. و بخش چهارم، یادداشتی کوتاه درباره سرانجام نادر، که به گفته مستور تنها برای احترام به خوانندگانی آورده شده است که بیشتر از زندگی آدم ها به سرانجام آن ها علاقه مندند. 

مستور در مقدمه کتاب گفته است که همیشه نوشتن برایش کاری غیرقابل تحمل و عذاب آور بوده است اما این بار نوشتن درباره ی نادر فارابی آن را به شکل سُکرآوری به کاری لذت بخش تبدیل کرده است. لذتی که نه تنها در برابر رنج نوشتن ایستاده است بلکه به نظر می رسد، آن را مغلوب هم کرده است، آن هم با هدف کمک کردن به خواننده برای جست و جوی راهی معقول برای درک و تحمل زندگی.

 

- مادرم می گوید آدم ها وقتی می میرند پیش خدا می روند اما من دوست دارم هیچ کس نمیرد و خدا پیش ما بیاید. (صفحه 17)

- اگر در داروخانه باشی اما دارو نخواهی، یا در فرودگاه اما نه به دلیل سفری یا بدرقه ای یا استقبالی، یا در گورستان اما نه به خاطر مرگ خویشی، آشنایی، دوستی و اگر اصلا جایی باشی که لازم نیست باشی، از نوعی استغنا برخورداری. رها از شادی یا اندوه یا اضطراب یا خشم یا انتظار یا هر حس انسانی دیگری که بقیه ی حاضران آن جا درگیرش هستند. این اتلاف وقت های مفید از جنس همان کارهای دوست داشتنی/ احمقانه ای هستند که مرزهای باشکوه تلاقی خرد ناب و جنون را می سازند. (صفحه 29)

- گمونم صرف دونستن این که وجود داریم اون قدر وحشتناکه که باید راهی برای فرار از این وحشت و یا دست کم کاهش و یا فراموش کردنش پیدا کرد. (صفحه 40)

- نادر فکر کرد که همه این ها به خاطر چند گرم فسفر و مغز است. چند گرمی که هیچ ابوعلی سینایی برای داشتنش زحمت نکشیده و هیچ اردکی را نمی توان به خاطر نداشتنش مقصر دانست. (صفحه 63)

- کاش می شد سوزن بزرگی، سوزن خیلی بزرگی، سوزن خیلی خیلی بزرگی از قطب شمال در زمین فرو کرد تا از قطب جنوب بزند بیرون و بعد زمین را مثل فرفره روی نوک سوزن آن قدر تند چرخاند تا همه ی آدم ها از روی آن پرت شوند بیرون. (صفحه 75)

 

* همیشه آرزو می کردم که آن قدر وقت داشته باشم و آن قدر درس نداشته باشم، تا بتوانم در سالن مطالعه هایی که نمی شود درونشان درس خواند، بنشینم و یک دل سیر کتاب غیر درسی بخوانم. دو ساعت وقت آزاد امروز باعث شد تا با نادیده گرفتن انبوه درس های نخوانده به سالن مطالعه بروم و خودم را به آرزوی دیرینه ام برسانم.

** مستور در این کتاب یا در این رساله طوری از نادر فارابی حرف می زند که باور می کنی انسانی واقعی است و وقتی کتاب را می بندی به تمام افراد کنارت با شک نگاه می کنی که نکند این همان نادر باشد؟ ولی بیشتر که فکر می کنم واقعی بودن نادر باورم نمی شود. من به مستور بودن خود مصطفی مستور در دل نادر فارابی مشکوکم. شاید رساله ای باشد درباره مصطفی مستوری که توانایی ناپدید شدن را ندارد، یا خودش را در دل داستان ها و نوشته هایش ناپدید کرده است.

*** تصویر روی جلد خیلی خیلی برازنده ی محتوای کتاب است.


عنوان: رساله درباره ی نادر فارابی

نویسنده: مصطفی مستور

نشر: چشمه

تعداد صفحات: 84

سال نشر:چاپ اول 1394

رساله درباره ی نادر فارابی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه عباسیان

دویدن در میدان تاریک مین

تنها نمایشنامه ی نوشته شده توسط مستور را که شامل 4 پرده و 4 شخصیت است، می شود در کمتر از نیم ساعت خواند. بر اساس توصیفات، محیطی شبیه به پادگان، زندان یا آسایشگاه در ذهن شکل می گیرد که دو سرباز، زندانی یا ... به علت دوست داشتن و فکر کردن مورد مواخذه قرار می گیرند و مجازات می شوند.


- اختیار وقتی معنا داره که نظمی در کار باشه و شما بتونید نتیجه ی کارتون رو پیش بینی کنید. (مکث.) ماهان میگه وقتی هیچ چیز رو نشه پیش بینی کرد، معنی ش اینه که وقتی شما کاری رو انجام میدید نیروهای دیگه ای به جای شما نتیجه ی کار رو تعیین می کنند؛ و این دقیقاً یعنی بی نظمی. به تعبیر خودش، یعنی دویدن در میدان مین اون هم در تاریکی محض. به همین خاطره که او به این نتیجه رسیده که اختیار تابع نظمه و تا نظمی در کار نباشه، اختیار هم معنای روشنی نداره. (صفحه 25)


* شاید تمام کتاب را بشود در این جمله خلاصه کرد: تنها راه رهایی، خداست.

** بعضی جملات کتاب بسیار دوست داشتنی بودند.

*** ارتباط برقرار کردن با پرده ی چهارم کار سختی بود. یا شاید بهتر باشد بگویم با پرده چهارم هیچ ارتباطی برقرار نکردم.

عنوان: دویدن در میدان تاریک مین

نویسنده: مصطفی مستور

نشر: چشمه

تعداد صفحات: 56

سال نشر:چاپ اول 1384- چاپ هفتم 1391

من دانای کل هستم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه عباسیان

من دانای کل هستم

مستور آن قدر برایم خاص است و من آن قدر تاب مقاومت در برابر داستان ها و روایت هایش را ندارم، که تمام اصرار برای عید دیدنی رفتن را نادیده می گیرم و به قول برادر جان، حتی قید عیدی گرفتن را هم می زنم، تا سریع تر بتوانم وارد فضایی شوم که او ساخته و پرداخته است. و بعد به محض تنها شدن، همان جایی که هستم می نشینم و یک نفس تک تک کلمات ردیف شده کنار هم در نود و شش صفحه را می بلعم، کتاب را می بندم و از ته دل، به به ی می گویم و می گذارم اطلاعات جدید، با سرعتی که خودشان می خواهند، هضم شوند و در کنار داده های قبلی بنشینند.

تمام داستان های مستور به گونه ای در هم آمیخته هستند، ولی هفت داستان این کتاب (چند روایت معتبر درباره سوسن - من دانای کل هستم - مغول ها - و ما ادریکَ ما مریم؟ - ملکه الیزابت - مشق شب - دوزیستان)، با اینکه قبل از کتاب تهران در بعد از ظهر نوشته شده اند، شدیدا فضای آن کتاب را برای من تداعی می کند.

از دو زاویه می شود به آنچه که مستور می نویسد، نگاه کرد: محتوا و نوع نگارش.

در موردِ زاویه ی دوم، به جرات می توان گفت که او نویسنده ای کار کشته است و به خوبی می داند که چطور کلمات را برای انتقال آنچه که میخواهد به کار بگیرد. به خوبی می داند که چکار کند که بدون توصیفات اضافه، خواننده را با خود تا عمق ماجرا همراه کند و حتی در تمام طول داستان دهانش را از تعجب باز نگه دارد.

در موردِ زاویه اول هم او قابل تقدیر است. هرچند که فضای غالب اکثر داستان هایش ناامیدانه است، تشویش در آن ها موج می زند و اکثر شخصیت های دائمی اش مانند سوسن، انسان های خاکستری مایل به سیاه نمایی هستند، اما او به خوبی روزنه های سفید باقی مانده در آن ها را که قابلیت گسترش دارند، به تصویر می کشد و همیشه راه بازگشتی باقی می گذارد.

 

- وقتی آدم ها رفتند به کره ماه، با خودم گفتم لعنت به اون ها که به ماه هم رحم نکردند. گفتم ماه رو هم آلوده کردند. گفتم لعنت به انسان که ماه رو هم با قدم هاش ناپاک کرد. اون ها با این کارشون تقدس ماه رو از بین بردند. (صفحه 19)

- بعضی ها از این کارها می کنند. شاید تو نتوانی باورشان کنی اما باور نکردن تو دلیل نمی شود که آن ها کارشان را انجام ندهند. (صفحه 28)

- خیلی می کشمش. خیلی زیاد می کشمش. به ج ج جون فولکس واگن 1200. (صفحه 75)

- و حالا هر از گاهی، چیزی - انگار موجی، ماری، کرمی - در کله ام می پیچد. می خواهد بزند بیرون. لای مشتی کلمه. و من خسته ام . از این موج ها و مارها و کرم ها. (صفحه 83)

 

همه ی داستان ها را دوست داشتم. ولی داستان "ملکه الیزابت" را خاص تر. داستان در مورد چند نوجوان است که طی یک شرط بندی تصمیم میگیرند اسم کلمات را تغییر دهند و بر اساس عناوین جدید با هم حرف بزنند طوری که حتی به مرور اسم های خودشان هم تغییر می کند.

نوجوان که بودم عین این روش را برای افزایش خلاقیت انجام دادم. یک لیست طولانی از اسم های تغییر داده شده داشتم که یک راز بزرگ برایم بود و بر اساس آن ها می نوشتم یا در ذهنم با خودم حرف میزدم. و بازمانده ی آن راز در حال حاضر، گاهاً به کار بردن اشتباه رنگ های سبز و نارنجی به جای هم است. 

عنوان: من دانای کل هستم

نویسنده: مصطفی مستور

نشر: ققنوس

تعداد صفحات: 96

سال نشر:چاپ اول 1382- چاپ دوازدهم 1393
من دانای کل هستم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه عباسیان

اعتراف من

کتاب حاوی اعترافاتی از تولستوی درباره پوچ انگاری زندگی و بی معنا بودن آن است. در یک بازه ی زمانی خاص تولستوی خود را احاطه شده با سوال های مهمی می بیند، که نه فلسفه برایشان پاسخی در چنته دارد و نه علوم تجربی و نظری. سوالاتی که بی جواب ماندنشان زندگی را دچار سکون می کند و حقیقت زندگی را بی معنایی جلوه می دهد. سوالاتی چون چرا چنین زندگی می کنم؟ راه نجات نیست؟ سرانجام چگونه است؟ اگر این راه و روش زندگی باشد، مرگ پاسخی ناعادلانه به خوب بودن است، چون نیک و بد، یک سرانجام پیش رو دارند. و ...

تولستوی زمانی که علم را در پاسخ گویی به سوالاتش ناتوان می بیند، تصمیم می گیرد که در دل مفاهیم زندگی و مردم عام به کند و کاو بپردازد که نتیجه ی آن بررسی رسیدن به چهار راه حل بود:

1- ناآگاهی: به این معنا که فرد اصلا نفهمد که زندگی بیهوده است و مرگ از آن بهتر است.

2- راه دوم اینکه فرد زندگی را همان گونه که هست، بپذیرد و بدون اندیشیدن به آینده، از زندگی کام جوید.

3- راه سوم آن که فرد با مشاهده ی بیهودگی و حماقت زندگی، به آن پایان بخشد و دست به خودکشی زند.

4- و راه چهارم - راهی که تولستوی برگزید- ادامه دادن به زندگی در عین آگاهی از بیهودگی آن. راهی بس دردناک و عذاب آور.

اما این راه حل ها هم دردی را دوا نمی کنند و او را به جست و جوی بیشتر سوق می دهند. به سمت چیزی که فراتر از عقل بود. چیزی به نام "دین و ایمان".

این کشف برای تولستوی آن قدر عمیق بود که موعظه وار به همه می گفت:

 

 نمی شود بدون خدا زندگی کرد.  خیلی زود حس خواهید کرد که تنها از سر لج بازی ایمان نمی آورید، از سر آزردگی است. آزردگی از این نکته که چرا دنیا چنین است. هستند کسانی که زنی را بی نهایت دوست می دارند، اما نمی خواهند احساس خود را بیان کنند، چون می ترسند که او آنان را درک نکند. افزون بر این، شجاعت ابراز عشق را هم ندارند. ایمان هم چون عشق، شجاعت و دلاوری می خواهد. باید به خود نهیب زد و گفت که من ایمان دارم. آن وقت تمامی کارها درست می شود، همه چیز چنان به نظر می رسد که خود می خواستید. همه جا روشن و دوست داشتنی می شود. ایمان همان عشق آتشین و ژرف است. باید ژرف تر عشق بورزید تا عشق به ایمان بدل شود. وقتی به زنی عشق می ورزید، او را بهترین انسان روی زمین می پندارید و این یعنی ایمان. کسی که ایمان ندارد، نمی تواند عشق ورزی کند. امروز دل به یکی می بندد و سرآغاز سال به دیگری. چنین دلی آواره ی کوی و برزن و سترون است. شما با ایمان، چشم به جهان گشوده اید. درست نیست که از راه راست منحرف شوید. هربار که از زیبایی سخن می گویید از خود بپرسید که زیبایی چیست؟ و این پاسخ را بشنوید که برترین، کامل ترین  و زیباترین همان خداست. (صفحه 51)

 

* قریب به هفتاد صفحه ی اول کتاب، مقدمه ی مترجم و یادداشت های مارکسیم گورکی درباره تولستوی بود. یادداشت هایی گاه جالب و گاه کسل کننده.

** تولستوی پس از رسیدن به مرحله ی ایمان، کمی در دین های مختلف به تحقیق می پردازد و بعد وارد کلیسا می شود. اما بعضی آداب و مناسک را نمی تواند هضم کند. و به این نتیجه می رسد که تمام آنچه که در مذهب اوست، حقیقت نیست. او باور داشت که حقیقت در اندیشه های دینی نهفته است، ولی فریب هم با آن ها آمیخته شده است.

در نتیجه از کتاب دیگری (ایمان من نهفته در چیست؟ 1883) صحبت می کند که نتیجه تلاش هایش را برای تفکیک حقایق از ناراستی ها را در آن عرضه می کند.

عنوان: اعتراف من

نویسنده: لئون تولستوی

مترجم: سعید فیروزآبادی

نشر: جامی

تعداد صفحات: 165

سال نشر:چاپ اول 1386 - چاپ 1390
اعتراف من
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه عباسیان