پیشنهاد کتاب پارسی

سنگی بر گوری

 ما بچه نداریم. من و سیمین. بسیار خوب. این یک واقعیت است. اما آیا کار به همین جا ختم می‌‌شود؟ اصلا همین است که آدم را کلافه می‌کند. یک وقت چیزی هست. بسیار خوب هست. اما بحث بر سر آن چیزی است که باید باشد. بروید ببینید در فلسفه چه تومارها که از این قضیه ساخته‌اند. از حقیقت و واقعیت. دست کم این را نشان می‌دهند که چرا کمیتِ واقعیت لنگ است. عین کمیت ما. چهارده سال است من و زنم مرتب این سوال را به سکوت از خودمان کرده‌ایم. و به نگاه. و گاهی با به روی خود نیاوردن. نشسته‌ای به کاری، و روزی است خوش، و دور برداشته‌ای که هنوز کله‌ات کار می‌کند، و یک مرتبه احساس می‌کنی که خانه بدجوری خالی است. و یاد گفته‌ی آن زن می‌افتی -دختر خاله‌ی مادرم- که نمی‌دانم چند سال پیش آمده بود سراغمان و از زبانش در رفت که: تو شهر، بچه‌ها توی خانه‌های فسقلی نمی‌توانند بلولند و شما حیاط به این گندگی را خالی گذاشته‌اید. و حیاط به این گندگی چهارصد و بیست متر مربع است. اما چه فرق می‌کند؟ چه چهل متر چه چهل هزار متر. وقتی خالی است، خالی است دیگر. واقعیت یعنی همین!

آل‌احمد به همین منوال با زبانی ساده، صمیمی و البته جسورانه در مورد زندگی بی فرزند خود با سیمین دانشور، احساسات، حسرت‌ها و تجاربشان سخن می‌گوید. در بخش‌هایی از این روایت ناباورانه حقایقی را آشکار می‌کند و در کنار آن‌ها گذری هم به مسائل اجتماعی می‌زند. 

 

- حالا دیگر بحث از این‌ها گذشته. از اینکه ما سنگ‌ها را با خودمان وا کندیم و تن به قضا دادیم و سرمان را به کارمان گرم کرده‌ایم که به جای اولادنا... اوراقنا اکبادنا. و از این اباطیل. حالا بحث در این است که یک زن و شوهر با همه‌ی روابط و رفت و آمدها و مسئولیت‌های خودشان چطور می‌توانند بی تخم و ترکه بمانند؟ به خصوص وقتی کثرت اولاد مرض مزمن فقرا است و این چهارصد و بیست متر مربع خالی مانده است و موسسات اجتماعی هنوز به دنیا نیامده‌اند و ناچار تو خودت را بیشتر مسئول می‌بینی. آخر ما با همین درآمد فعلی می‌توانسته‌ایم تا سه چهار تا بچه بپروریم. و بر فرض هم که این امکان در ما نبود، قابلیت پدر و مادری را چه باید کرد که در هر مرد و زنی هست و در ما قدرتی است بیکار مانده؟ عین عضوی که اگر بیکار ماند فلج می‌شود. یک نقص عضوی که یک قدرت روحی را معطل کرده و تازه مگر همین یکی است؟ خیلی قدرت‌های دیگر هم هست. اینکه محبت بورزی، نظارت در تربیت بکنی، به دردی بلرزی، خودت را به خاطر کسی فراموش کنی، و خودخواهی ات را و دردسرهایت را... فکرش را که می کنم می بینم آخر باید یک چیزی - نه - یک کسی باشد که ما دوتایی خودمان را فدایش کنیم. همه‌ی چیزها را آزموده‌ایم و همه‌ی ایده‌آل‌ها را. اما کدام ایده‌آل‌ است که ارزش یک تن آدمی را داشته باشد تا بتوانی خودت را فدایش کنی - به پایش پیر کنی-.

 

* آل‌احمد این کتاب را به صورت یادداشتی در دوران زندگی‌اش نوشته بود و چندین سال پس از مرگش سیمین تصمیم به انتشار آن می‌گیرد. نکته‌ی قابل توجه برایم این بود که آنچه که در این کتاب شرح داده شده است، وقایعی‌ست مربوط به بیش از سی و پنج سال قبل. ولی پس از گذر این همه سال، اشتراکات زیادی در آنچه افراد در موقعیت‌های مشابه تجربه می‌کنند، وجود دارد.

 

عنوان: سنگی بر گوری

نویسنده: جلال آل‌احمد

نشر: سیامک

تعداد صفحات: 148

سال نشر: چاپ اول 1360 - چاپ دوم 1376
سنگی بر گوری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه عباسیان

دختری در قطار

* در دوران کودکی اطرافم پر از مجلات جنایی بود. همیشه به رغم مخالفت های پدر و مادرم و گاه یواشکی سراغشان می رفتم. حوادثی که درون آن مجلات شرح داده شده بود و علل همیشه مبهم قتل ها آن قدر برایم جذاب بودند که در دوران نوجوانی تصمیم خودم را مبنی بر "کالبدشکاف" شدن گرفتم و حتی بر این اساس هم برای دانشگاه انتخاب رشته کردم. ولی افتادن در دام عاشقی رشته ای دیگر باعث شد هدفم را تغییر دهم.

** بارها به خودم قول داده ام که گول کتاب های پر فروش را نخورم ولی چندی پیش که یکی از دوستان از پرفروش بودن این کتاب صحبت کرد، با سرچی کوتاه، فهمیدن ژانر پلیسی آن و بیدار شدن بخش کالبدشکاف درون، وسوسه شدم این کتاب را بخوانم.

دختری در قطار داستانی بلند با روایت متناوب سه زن به نام های ریچل، مگان و آنا است که بخشی از زندگی گره خورده به همِ هر سه آن ها را در بازه ای از زمان به تصویر کشیده است. ریچل شخصیت اصلی داستان است که بیشتر داستان با محوریت او سپری می شود. زنی که مشکلات و مصائب زندگی در حال مغلوب کردن او هستند و باعث می شود بیشتر از واقعیت در خیال زندگی کند.

 

*** تنها دلیلی که باعث شد این کتاب را نیمه تمام رها نکنم، رودربایستی با خودم بود. در ابتدای کتاب وقتی هر یک بخش تمام می شد و بخش بعدی با روایت شخصی دیگر و زاویه دید او شروع می شد، اسامی، افراد و نسبت ها در ذهنم قاطی می شدند و نمی توانستم بفهمم ربط هر نفر به نفر بعدی چیست. یکی دوبار تصمیم گرفتم دیگر ادامه ندهم ولی برای ثابت کردن به خودم که ذهنم آن قدرها هم تنبل نیست، جیره ی هر روز این کتاب را خواندم تا تمام شود.

**** به نظرم می شود از روی این کتاب یک فیلم به شدت زرد درست و حسابی ساخت.

***** داستان های واقعی مجلات بچگی اصلا قابل قیاس با آنچه که در این کتاب خواندم نبود. توصیه می کنم حتی اگر تمام کتاب های موجود در دنیا را خواندید و هیچ کتاب دیگری برای خواندن نبود، باز هم سراغ این کتاب نروید.

****** بسیار خوشحالم که به جای پرداخت 23 هزار تومان، این کتاب را با 7 هزار تومان در نرم افزار طاقچه خواندم.


عنوان: دختری در قطار

نویسنده: پائولا هاوکینز

مترجم: مهرآیین اخوت

نشر: نشر هیرمند

تعداد صفحات: 412

سال نشر: چاپ اول 1394 - چاپ هفتم 1395


دختری در قطار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه عباسیان

آبشوران و علی اشرف درویشیان

مقدمه- "آبشوران" یا به زبان محلی "آشورا" نام رودی است در کرمانشاه که از دو شاخه، یکی از سراب قنبر و شاخه دیگر اسلام آباد غرب سرچشمه گرفته و به سمت کرمانشاه آمده است تا مایه آبادانی این دیار باشد. دو شاخه سرچشمه این رودخانه در کرمانشاه یکی شده و از جنوب تا شمال آن گسترش یافته و در مجموع تبدیل به رودخانه ای به نام رودخانه آبشوران در شهر کرمانشاه شده است که در نزدیکی کمربندی شرقی کرمانشاه و موازی با کمربندی شرقی وارد رودخانه قره سو در کرمانشاه می شود (به نقل از خبرگزاری مهر).

یک- "علی اشرف درویشیان" یکی از نویسندگان به نام ایران است که تا کنون کتاب های زیادی در حوزه ی داستان نگاشته است. او متولد 1320 بوده و کتاب هایش قبل از انقلاب و بعد از آن مخاطب خاص خود را داشته است. قبلا از درویشیان فصل نان و از این ولایت را خوانده بودم. چندی پیش و به مناسبت شرکت در یک جلسه ی هم اندیشی کتاب موضوع علی اشرف درویشیان و بالاخص کتاب آبشوران او به عنوان موضوع کاری انتخاب شد و من هم به دلیل ضیق وقت و همچنین ضیق توان به دلیل ماه مبارک رمضان آن را از روی نسخه ی PDF خواندم و البته با خود عهد کردم که اولین باری که به کتابفروشی سر بزنم این اثر را که امروزه نشر چشمه آن را منتشر می کند بخرم تا مدیون نویسنده و ناشر آن نباشم.

دو- آبشوران که وجه تسمیه اش در بالا گفته شد مجموع 12 داستان به هم پیوسته است از خانواده ای که در پایین دست این رود زندگی می کند و بیغوله نشین شهر کرمانشاه است. ناقل داستان ها علی اشرفِ جوان است در سنینی کمتر از حد دبیرستان. داستان اول با عنوان خانه ی ما موقعیت اجتماعی، جفرافیایی و حال و اوضاع این خانواده را حکایت می کند.

"آشورا جای مردن سگ های پیر بود. جای عشق بازی مرغابی ها بود. جای پرت کردن بچه گربه هایی بود که خواب را به مردم حرام کرده بودند. آشورا جای بازی ما بود."

"سیل می آمد، آشورا پر می شد و آب از مستراح ها فواره و از بالا می زد. حیاط را پر می کرد. چاه را پر می کرد. چوب های پوسیده و کاه ها و دسته گل های پلاسیده ی بالای شهری ها را روی دستش می گرفت و می آورد تو اتاق ما و به ما تقدیم می کرد. فقط زبان نداشت که سلام کند."

داستان های بعدی نیز حکایت هایی از خانواده ی علی اشرف درویشیان است و دست و پنجه نرم کردن فرزندان و پدر و مادر با فقر و بهتر بگویم فلاکت و بدبختی. اشرف دارای دو برادر است که در حین داستان ها یک خواهر و در انتها یک برادر هم به خانواده اضافه می شود. ننه یا مادر بچه ها شخصی دلسوز است که شب و روز کار می کند و تمام غم و غصه ی بزرگ کردن بچه ها پای اوست. یک تنه و علی رغم مخالفت پدر و اطرافیان بچه ها را به مدرسه می فرستد تا با سواد شوند.

"از مدرسه که می آمدیم، آهسته در حالی که کتاب هامان را پشت سر پنهان می کردیم از گوشه ی در به اتاق می خزیدیم. سرایدار بدش می آمد که درس می خواندیم . یک روز کتاب اکبر را پاره کرد و به بابام گفت: کتاب بچه ها ت را کافر می کنه. بابا می خواست نگذارد ما به مدرسه برویم. اما ننه گریه و زاری کرد و به بابام گفت: من خودم کلفتی می کنم تا اینا درس بخوانن . . . "

پدر عموما  بی کار است و با بی رحمی با اعضای خانواده رفتار می کند.

"بابا بیکار بود، کرایه ی چند ماه را نداده بود. شب ها تا دیروقت توی کوچه ها پرسه می زد تا سرایدار بخوابد. آنوقت مثل آفتابه دزدها آهسته از لای در می سرید و از پله ها بالا می آمد. جواب سلاممان را نمی داد. هیچ نمی خورد. می خوابید و صبح که بلند می شدیم، او را نمی دیدیم."

سه- بیشتر داستان های مجموعه ی آبشوران، اتفاقاتی است که در عالم شیطنت های بچگی میان برادران رخ می دهد و به نوعی توسط دیگران سرکوب شده و احساس همدردی  و تاسف خواننده را به بار می آورد. دو ماهی در نقلدان، بیالون، ماهی ها و غازها، باغچه ی کوچک و بِی از این جمله اند. با خواندن این داستان ها وضعیت فلاکت بار این خانواده به عینه و در خلال قصه هایی واقعی به تصویر کشیده می شود.

-         "راستی کی بزرگ میشیم؟

می گفتم

-         آدم باید چیز زیاد بخوره تا زود بزرگ بشه.

اکبر با ناامیدی می گفت

-         پس ما هیچوقت بزرگ نمیشیم. ای داد و بیداد."

آنچه در این داستان ها به چشم می خورد یا بهتر بگویم توی چشم می زند آن است که مردم آن دوران بیشتر از آن که درگیر فقر و فلاکت باشند دچار جهل و بی خبری اند. فقر می تواند انسان ساز باشد اما جهل حتما انسان سوز است. در داستان ها نمونه های مختلفی از جهالت اعتقادی و ظلم به زنان مشاهده می گردد:

"تابستان بود، روی پشت بام می خوابیدیم. عمو بزرگه هم تازه عروسش را به پشت بام آورده بود. روی پشت بام، تخت چوبی شق و شیری با پشه بند زده بود. دو روز و دو شب فقط. روز سوم چون زنش لباسش را با صابون شسته بود، بدون کتک کاری  با اوقات تلخی طلاقش داد: لباس ها را باید با چوبک بشوری. من صابون و از این قرتی بازی ها لازم ندارم."

-         "بیا ااالوووون !!!

عمو پیره خواست بیرونش بیاورد ولی پشیمان شد شاید فکر کرد که دستش نجس می شود . . . عمو پیره گفت: بیچاره شدیم فرشته ها همه از دور بالابان فرار کردند. بابا گفت: نانمان برید. دایی موسی گفت: خودمان شدیم اسباب بدبختی خودمان. بی بی گفت: مورچه خودش خاک میکنه تو سر خودش. الان خانه مان پر از جن شده."

چهار- داستان های آبشوران در فضای قبل از انقلاب نوشته شده در دهه ی 1350. درون مایه های اعتراض سیاسی-اجتماعی را هم می توان در آن ها مشاهده کرد. داستان صلح که آخرین داستان این مجموعه است نمونه ی بارز این مسئله می تواند باشد. همچنین فراز زیر در داستان "ننه جان چه شده":

"جیغ های دلخراش اصغر همیشه در گوشم خواهد بود (اصغر نوزادی است که تازه به دنیا آمده). این جیغ ها تا ابد مرا بیدار نگه خواهد داشت و مرا بر ضد آنکه همیشه خرجیش آماده است، آنکه شکمش مثل زالو پر  است و کاری نمی کند که همه خرجی داشته باشند، خواهد شوراند. بر ضد آنکه گوشش کر است و جیغ های اصغر را نمی شوند، ناله های ننه را نمی شنود. و بر ضد آنکه نفهمید و ندانست و نخواست بداند که چرا همیشه زیر چشم ننه ام از درد کبود بود، همیشه گیسویش شانه نزده و آشفته و پر درد و خمیشه گرسنه بود تا ما نیم سیر باشیم."

پنج- علی اشرف درویشیان را در ادبیات ایران می توان با "مو یان" در ادبیات چین یا بهتر بگویم ادبیات جهان مقایسه کرد (مو یان به خاطر داستان ها یا به قول خودش قصه گویی هایش برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات شده است- یکی از کتاب های او قبلا در گروه معرفی شده و در پکپا هم آرشیو است). داستان های هر دو بی شیله و پیله و برخواسته از واقعیت تجربه شده ی نویسنده هاست (هرچند که واقعیت های مو یان به دلیل جنس قصه های فولکلور چینی رنگ خیال هم می گیرد  اما روایتش در بستری واقعی شکل می گیرد). هر  دو تجربه هایی تلخ از فقر و جهالت را پشت سر گذاشته اند و حال آن تجربه های واقعی بستری شده است برای خلق موقعیت های داستانی. زبان هر دو ساده، بی تکلف و عاری از بازی های کلامی است. آن چه در داستان های این دو اهمیت دارد نقل حکایت های رخ داده از واقعیت زندگی صعب و سخت آن هاست.

شش- یکی دیگر و به نظر من مهم ترین کارکرد این نوع داستان ها و به طور کلی تر بگویم این نوع ادبیات بهره گیری از آن برای دستیابی به فرهنگ و آداب و رسوم تاریخی یک قوم از لحاظ زمانی و جغرافیایی است که دانستن آن و به دست آوردن سیر تحولات فکری فرهنگی می تواند کمک های بسیاری به تحلیل های جامعه شناختی و تاریخی بکند. فکر می کنم ارزش این گونه متن ها اگر همچین متن هایی از زمان های دورتر تاریخی وجود داشته باشد از ارزش کتاب های اصطلاحا تاریخی بسیار بیشتر است. بیشتر تاریخ نویسان گذشته ی ما (تا زمانی که با متدهای غربی آشنا شویم) تنها تاریخ سلاطین و جنگ ها را جزو تاریخ به حساب می آوردند غافل از این که سیر تحولات فرهنگی و رسومی و اعتقادی توده ی مردم از نظر مورخ امروزی شاید بسی مهم تر باشد.

موخره- الان که خبرگزاری های را بررسی می کنم با این تیترها مواجه می شوم:

رودخانه آبشوران کرمانشاه، بستر فاضلاب و آبهای سطحی-ایسنا- 12 مهر 1391

دغدغه ناتمام آبشوران کرمانشاه/ پروژه ای که 14 ساله شد-مهر-28 مرداد 1392
توقف یک پروژه پشت حصار بی‌پولی/ آبشوران کرمانشاه ۱۶ ساله شد- مهر- 16 خرداد 1394
آهنگ ساماندهی "آبشوران" به‌ناچارکنداست-اخبار مرکز کرمانشاه- 14 بهمن 1394

و این روند همچنان ادامه دارد، وضعیت این منطقه همچنان نابسامان بوده و محل دفن انواع زباله است. مطمئنا علی اشرف های دیگری هم هنوز در این منطقه زندگی می کنند . . .

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ایمان تاجی

گریز دلپذیر

آنچه که گاوالدا را محبوب می کند، مهارت او در بیان روزمره گی های کم و بیش دردناک به زبان ساده است. به زبان محاوره و گه گاه طنز. انگار که روبه رویش نشسته ای و  همراه آنچه در یک برهه ی خاص بر او  گذشته است می شوی...

گریز دلپذیر داستانی کوتاه، ساده، دلنشین و دوست داشتنی در مورد 2 خواهر و 2 برادر است که با وجود مشکلات و سختی های موجود، زمانی را برای باهم بودن ایجاد می کنند و در سفری کوتاه سعی می کنند گریزی به گذشته بزنند و پیوندهای بینشان را محکم تر کنند.

 

- به آدم هایی که زندگی احساسی برایشان در درجه دوم اهمیت قرار دارد، به گونه ای رشک می برم، آنان شاهان این دنیایند، شاهانی رویین تن. (صفحه 15)

- دستمال دیگری بهش دادم و سرانجام گفتم: "به خاطر بچه ها، تو... تو نمی توانی به خاطر بچه ها کمی تحمل کنی؟" سوالم اشکش را به یکباره خشکاند. پس من هیچی نمی فهمیدم؟ این خود را کشتن به خاطر آن ها بود. برای آن که آن ها رنج نکشند. برای آنکه شاهد جر و بحث پدر مادرشان نباشند و وسط شب گریه نکند. چون در خانه ای که آدم ها یکدیگر را دوست ندارند، بچه ها نمی توانند بزرگ شوند، این طور نیست؟ نه. نمی توانند. شاید قد بکشند اما بال و پر نخواهند گرفت. (صفحه 68)

 

* به نظرم تمام آنچه گاوالدا می خواهد در این کتاب بگوید این است که قدر لحظه های باهم بودن را بدانیم زیرا آینده بسیار گنگ است.

** جملات زیادی در فضای مجازی منتشر شده است که به اشتباه به این کتاب نسبت داده شده اند. در حالی که این جملات در کتابی دیگر به نام "من او را دوست داشتم" هستند. مانند:

- گاهی بی هیچ بهانه یی کسی را دوست داری ، اما گاهی با هزار دلیل هم نمی توانی یکی را دوست داشته باشی.

و

- آموخته ام که وابسته نباید شد نه به هیچ کس، نه به هیچ رابطه اى. و این لعنتى نشدنى ترین کارى بود که آموخته ام.


عنوان: گریز دلپذیر

نویسنده: آنا گاوالدا

مترجم: الهام دارچینیان

نشر: نشر قطره

تعداد صفحات: 148

سال نشر: چاپ اول 1389 - چاپ دهم 1395

گریز دلپذیر


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه عباسیان

کتاب

معمولا نمی شود نشست و یک نفس یک کتاب شعر را خواند. ولی شعرهای فاضل جان نظری جزو آن دست شعرهایی هستند که فقط شعر نیستند. یک دنیا مفهوم کوچک و بزرگ دیگر در دلشان نهفته که با خواندنشان ته دل آدم یک جور خوب می شود و دوست ندارد به هیچ بهانه ای (حتی امتحانات رگباری پشت سر هم) به این حال خوش پایان دهد. کتاب جدیدترین مجموعه شعر نظری ست که به سرعت به چاپ یازدهم رسید و فاضل نظری درباره نام تازه این دفتر شعر این گونه توضیح می دهد: "کتاب پیش از هر چیز نام معجزه پیامبر عزیزمان است و من با این نام گذاری در صدد بودم تا اهمیت این معجزه را یادآوری کرده باشم. از سویی دیگر انتخاب این نام تلاشی است برای نشان دادن اهمیت کتاب و خواندن."

توضیح پشت جلد:

بسته می شود کتاب

« و تو چه دانی

شاید آن ساعت نزدیک باشد...»

 

- یک رود و صد مسیر، همین است زندگی

با مرگ خو بگیر! همین است زندگی

با گریه سر به سنگ بزن در تمام راه

ای رود سربه زیر! همین است زندگی

تاوان دل بریدن از آغوش کوهسار

دریاست یا کویر؟ همین است زندگی

 

- هرگز دو لفظ را مترادف گمان مکن

جایی که عشق نیست، "جدایی"، "فراق" نیست

هر روز بیشتر به تو دلبسته می شویم

عشق از شناخت می گذرد اتفاق نیست

 

* دیشب که این کتاب را خریدیم، مثل قحطی زدگان دورش نشستیم و دوست جان چند شعر اول را بلند خواند. به لطف شعرهای فاضل در دنیای دیگری سیر می کردیم که هم اتاقی جان، منتقدانه شروع کرد به ایراد گرفتن از شعر ها. اینکه بیشتر کلمات استفاده شده منفی هستند و حال بد و ناخوشایندی را برای او به وجود آورده اند. حال بدی که باعث شده است یادآور مشکلات شخصی و پررنگ کننده غم ها و ... باشد. من و دوست جان سخنرانی مفصلی در مورد نوع غم، رنج و اینکه اصلا پیش نیاز نویسندگی و شاعری، غم و درد است، انجام دادیم که مؤثر واقع نشد.

** به نظرم شعرهای نظری بیشتر از اینکه مفاهیم عاشقانه داشته باشند، عارفانه اند. به قول دوست جان، انگار که اصلا مناجات اند.

عنوان: کتاب

نویسنده: فاضل نظری

نشر: سوره مهر

تعداد صفحات: 88

سال نشر: چاپ اول 1395 - چاپ یازدهم 1395

کتاب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه عباسیان

رک و پوست کنده

بین قفسه های کتاب فروشی راه می روم و دنبال کتابی خاص از گلی ترقی می گردم. نویسندگان ایرانی در پایین ترین قفسه هستند. اول فریبا کلهر را می بینم و بعد گلی ترقی را. ولی خبری از آن کتاب که می خواهم نیست. حالا که نصفه و نیمه کف کتاب فروشی نشسته ام، تصمیم می گیرم عنوان بقیه ی کتاب ها را بخوانم و ببینم آن پایین چه خبر است. آن هایی را که جذاب اند بر می دارم، ورق می زنم، چند خطی از دل کتاب را می خوانم و دوباره سرجایشان می گذارم. یک دفعه نام رک و پوست کنده حرکت سریع چشم هایم را متوقف می کند. کتاب را برمی دارم. اول پشت جلد را می خوانم و بعد مقدمه را. دلم نمی خواهد دست از مطالعه بکشم. ولی نمی شود همچنان سد معبروار آن جا نشست. کتاب را می خرم و از کتاب فروشی بیرون می آیم. 

نوشته پشت جلد:

اگر مردان می دانستند که دل زنان چه آسان نرم می شود این همه دعوا و طلاق نبود. گاهی یک شاخه گل و از آن مهم تر نگاهی، جمله ای به موقع می تواند کار گردنبند گران بهایی را بکند که شاید هرگز به گردن آویخته نشود. نمی فهمم که چرا برای آن ها راحت تر است که از پول مایه بگذارند تا از احساسشان...

و مقدمه و عناوین 54 بخش کتاب توقع ام را از آنچه که قرار است بخوانم بالا می برد. در راه برگشت با "آزارهای ما زنان" همراه می شوم، از ایده ی جالب حظ می کنم و توقعم بیشتر و بیشتر می شود. به خوابگاه که می رسم، 30 صفحه ی کتاب را خوانده ام. وقتی دوستان می خواهند نظرم را در مورد کتاب بگویم، طوری تعریف می کنم که تمایل به خواندن را در چشم هایشان می بینم.

شب خوابم نمی برد. به جای از این پهلو به آن پهلو شدن و درآوردن صدای گوش خراش تخت، بلند می شوم و به جای همیشگی ام، جلوی جاکفشی می روم و بی وقفه می خوانم و می خوانم. اما بخش های مختلف کتاب توقعم را برآورده نمی کند. برمی گردم به شناسنامه کتاب تا ببینم اصلا آسیه چند ساله است. فهمیدن اینکه با کسی طرفم که متولد سال 1325 است توقعم را باز هم بالا می برد. دوباره به دل بخش های مختلف بر می گردم. اما آن طور که باید، آن طور که دوست دارم، خواندنش نمی چسبد. دلم می خواهد بنشینم و از زبان خودم تمام کتاب را بازنویسی کنم.

آسیه جوادی در بخشی از مقدمه گفته است:

کاغذی بر می دارم، می نویسم به خانواده ام، به پدر، مادر، خواهر و برادرانم:

دیگر نمی خواهم فکر کنم که شما چه کرده اید؟ چه می کنید؟ چه کار دارید؟ تمام سال های دراز عمرم را با شما زندگی کرده ام. به شما فکر کرده ام. با غم ها و شادی هایتان بالا و پایین شده ام. دیگر بس است. لکه های قهوه ای پوستم، چروک های صورتم، بی فروغی چشم هایم، همه نتیجه تعلق خاطر است. دلم می خواهد بی تعلق به کسی، حتی به خودم ، باشم. می پندارید بزرگم کرده اید تا در هنگام نیاز به یاریتان بشتابم. می گویم من از شدت یاری دیگران به تنگ آمده ام. دوری از همه، شاید بتواند کمک کند تا به خودم یاری برسانم. ضعف من در این است که برای دیگران زاده شده ام. نمی توانم به دیگران بگویم نه. پس درمانم این است که گوشه دنجی بنشینم و فکر کنم که اگر تنهای تنها بودم، چگونه زندگی می کردم...

ترجیح می دادم بعد از خواندن چنین مقدمه ای و درون چنین عناوین انتخاب شده ای (الفت های ما زنان، پیری های ما زنان، پُزهای ما زنان، ترفندهای ما زنان، توقع های ما زنان، خست های ما زنان، خشم های ما زنان و ...) با محتواهای عام تر و دقیق تری مواجه می شدم. طوری که بشود عبارت ما زنان را یدک کشید. به نظرم آنچه که خواندم، تنها تعاریفی از زن در نگاه فردی به نام آسیه جوادی بوده است. و این گونه هر فردی چه زن و چه مرد می تواند خودکاری بردارد و از نگاه خودش رک و پوست کنده ای بیافریند.

 

- بعد از مدت ها امروز از خانه بیرون آمدم تا بروم دنبال کارهای بیمه که باید شخصا انجام می دادم. از توی پارک رد شدم. راه زیادی نرفته بودم اما نمی دانم چرا خسته شدم. روی نیمکت پارک نشستم تا اندکی خستگی در کنم. پیرمردی که در آن طرف نیمکت نشسته بود سر صحبت را باز کرد. از بیمه حرف زدیم، مرا راهنمایی کرد کجا بروم و چه کار بکنم. فکر کردم چه خوب شد آن آقا را دیدم. پاشدم بروم دیدم ساعت نزدیک دوازده و نیم است. تا من برسم اداره تعطیل شده است. برگشتم. وقتی به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت یک ربع به دو است. این اواخر چرا ساعت ها زود می گذرد. خب یک روز دیگر زودتر راه می افتم و یادم باشد از توی پارک رد نشوم. (پیری های ما زنان - صفحه 45)

- میان سالی دوره حساسی است. در این دوره فکر می کنیم ای وای! دیدی دیر شد، به جایی نرسیدیم و هیچ کاری نکردیم. آن وقت مثل آدمی خواب نما ناگهان دست به کارهای عجیب و غریب می زنیم. شروع می کنیم گیر دادن به همسرمان. بامی از بام او کوتاه تر گیر نمی آوریم. به نوبت دوستان و سپس بچه هایمان می شود. (مشکل های ما زنان - صفحه 153)

- یک روز بالاخره شروع کردم به نوشتن آن نامه، نوشتم از خستگی هام، از این که می توانستم چه بشوم و چه شدم، از آرزوها و شاید توهم هایم. از این که چقدر دلم برایش تنگ شده و تمام مدت به فکر او بوده ام. وقتی خواستم نامه ای را که نوشتنش آن همه سخت بود و پنجاه سال هم دیر شده بود را پست کنم، ماندم که نامه را برای چه کسی نوشته بودم. ( نامه های ما زنان - صفحه 156)

 

* ایده ی نهفته در کتاب را دوست داشتم. ولی به نظرم دست یابی به احوال زنان در کتاب های فریبا وفی که ادعایی مبنی بر رک و پوست کنده بودن در آن ها وجود ندارد، بیشتر به چشم می خورد.

** بارها شده است که با هدف خرید وسیله ای خاص بیرون رفته ام، حواسم با کتاب فروشی ها و کتاب ها پرت شده است و با چند کتاب برگشته ام. بارها شده است که تا قران آخر پول توی حسابم را کتاب خریده ام. بارها شده است که در اولویت بندی هایم بین کتاب و لباس، کتاب و هرچیز دیگر کتاب را انتخاب کرده ام. و هیچ گاه نشده است که از خرید کتابی پشیمان شوم. ولی این بار فکری خسته کننده که ناشی از حس گول خوردن توسط نوشته پشت جلد و مقدمه است دائم یادآوری می کند که 6000 تومان ضرر کرده ام!

عنوان: رک و پوست کنده

نویسنده: آسیه جوادی (ناستین)

نشر: آموت

تعداد صفحات: 176

سال نشر: چاپ اول 1390 - چاپ سوم 1391

رک و پوست کنده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه عباسیان

قصه های امیرعلی

مدت ها بود که فکر می کردم به بیماری نادر "کوری چهره" یا "Prosopagnosia" که در آن فرد توانایی تشخیص دادن چهره سایر افراد - حتی نزدیکان - را ندارد، مبتلا هستم. این تصور زمانی قوت گرفت که بارها با افراد زیادی مواجه شدم که بسیار گرم و صمیمانه با من سلام و احوال پرسی و در مواردی روبوسی می کردند، در حالی من اصلا یادم نمی آمد که آن ها را می شناسم یا نه. یا در موارد بهتر، در صورت به یاد آوردن، نمی دانستم که آن ها جزو دوستان اند، یا فامیل؟! در دوران کارشناسی دیده بودمشان یا ارشد؟!

این دغدغه ی فکری وجود داشت تا اینکه دوستی به شدت دوست داشتنی این کتاب را به من هدیه داد. نام نویسنده کتاب برایم آشنا بود ولی جز آشنا بودن هیچ اطلاعات کمک کننده ی دیگری به ذهنم خطور نکرد. بعد از دیدار انرژی بخش با دوست عزیز، توی مترو مشغول خواندن کتاب شدم. تصویر نویسنده که در پشت جلد چاپ شده بود، شدیدا آشنا بود ولی بازهم یادم نیامد آن را کجا دیده ام. و از آن جا که تصمیم گرفته بودم مقدمه کتاب ها را بعد از پایان شان بخوانم، یک راست سراغ داستان ها رفتم و نزدیک به نیمی از کتاب را در مترو خواندم، در حالی که مطمئن بودم لحن نویسنده برایم بسیار آشناست.

چند شب قبل یادم آمد زمانی که با یکی دیگر از دوستان عزیز، بخش هایی از فینال لباهنگ خندوانه را می دیدیم این نام را شنیده ام. و آن موقع بود که با فکر کردن های بسیار متوجه شدم، امیرعلی کیست. و پس از خواندن کتاب و مطالعه ی مقدمه، به این موضوع پی بردم که آشنا بودن لحن، به علت تماشای "رادیو هفت" بوده است. زیرا در آن برنامه دقیقا قسمتی با عنوان "قصه های امیرعلی" وجود داشت که خود امیرعلی داستان هایش را می خواند. و حال داستان های امیر علی در چهار جلد در دسترس است.

جلد اول از بیست و هشت قسمت با روایاتی طنزگونه از وقایع روزمره تشکیل شده است که لحظات شاد، مفرح و متفاوتی را به وجود می آورد. در واقع فکر می کنم بهتر است به جای یک نفس خواندن کتاب، شبی یک قسمت از آن را برای تلطیف حال و احوال مطالعه کرد.

 

- سه روز به همین منوال گذشت تا قرار شد من به عنوان مذاکره کننده به منزل شان بروم تا زمینه بازگشت دوست فراری ام را فراهم کنم. عصر روز موعود، من و مهران راهی شدیم! استاد در کوچه منتظر ماند و من زنگ را فشار دادم و رفتم بالا. جمشیدخان که گویا اصلا منتظر بنده بود، بعد از یک سلام و احوال پرسی سرد، درحالی که پشت به من و رو به پنجره ایستاده بود، شروع کرد به نصیحت کردن که به دلیل شکل خاص حرف زدنش، حضور یک مترجمِ همزمانِ خبره به شدت احساس می شد! و البته چون همسر محترمشان در اتاق تشریف داشتند، این مهم به عهده ایشان بود. با تمام شدن هر جمله جمشیدخان، بنده هاج و واج رو به مادر مهران می کردم تا افاضات ایشان را برایم به فارسی ترجمه کنند.

جمشیدخان فرمودند: "این یارو همه چی چی هستن!"

همسرش گفت: "بچه های این نسل همه بی خیالن."

 " چی رو که خودتون یارو کنین، فلان رو می دونین!"

" خودتون که پول در بیارین، قدرش رو می دونین."

" معلومه هر چقدر چی کنین، فلان تر می شه، ولی باید یارو کنین؟!"

"معلومه هرچی بیشتر به ماشین گاز بدین، تندتر می ره، ولی باید خودکشی کنین؟"

" فکر می کنه من فلانم یا بهمان که نتونم فرق یارو و چی چی رو بفهمم!"

مادر مهران گفت: " این رو دیگه منم نفهمیدم!"

خلاصه این مذاکرات نیم ساعتی طول کشید و سرانجام اعلام کرد تا اطلاع ثانوی، تمایلی برای رؤیت ریخت نامبارک مهران ندارد و در صورت آفتابی شدنش، بلایی بدتر از آن ماشین سرش خواهد آورد و با شعری که باز همسرش از ترجمه آن عاجز بود، جلسه را خاتمه داد. (صفحه 118)


* دیشب پس از مطالعه بیشتر در مورد این بیماری متوجه شدم که خودبیمارانگاری ام درست نبوده است. چون مبتلایان به این بیماری که دچار نقصی در بخش Fusiform مغزشان هستند، حتی قادر به تشخیص چهره ی خود در یک عکس دسته جمعی یا آینه نیستند. و معمولا برای شناسایی اطرافیان از علامت گذاری هایی مثل نوع لباس و رفتار و ... استفاده می کنند.

عنوان: قصه های امیرعلی1

نویسنده: امیرعلی نبویان

نشر: نقش و نگار

تعداد صفحات:168

سال نشر: چاپ اول 1391- چاپ شانزدهم 1394

قصه های امیرعلی 1

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه عباسیان

سوءتفاهم

مادر و دختری تنها مسافرخانه ای دارند که از طریق آن گذران زندگی می کنند. دختر رویای دریا و شهرها و مکان های دیگر را در سر دارد و برای رسیدن به آن ها مادرش را هم با خود همراه می کند. هر از چندگاهی مسافری وارد مسافرخانه می شود که انگار دست سرنوشت او را وسیله ای قرار داده، برای تحقق آرزوی های دختر. چون شبانه توسط مادر و دختر به قتل می رسد تا پول هایش برای آن امر مهم ذخیره شود... این روند ادامه دارد تا اینکه ژان - پسر این خانواده که بیست سال پیش آن ها ترک کرده بوده است - وارد مسافر خانه می شود.

 

* در این نمایشنامه هم مثل کتاب های دیگر کامو پوچی و سوال های فلسفی که انسان را به گیجی سوق می دهد، موج می زد.

** پیشنهاد می کنم اگر می خواهید این کتاب را بخوانید، مقدمه را بعد از تمام شدن کتاب بخوانید. چون تحلیل و فاش کردن کل داستان از لطف آن می کاهد.

*** منفعل بودن شخصیت های داستان های کامو حرصم را در می آورد. آن ها خیلی راحت خودشان را به شرایط می سپارند، خیلی سریع قانع می شوند، و انگار که حوصله ی تلاش و جنگیدن را ندارند. در طی خواندن این نمایشنامه بارها دوست داشتم یقه ی ژان را بگیرم و سرش داد بزنم. یا بروم بنشینم جلوی مادر، و از او خواهش کنم این قدر بی تفاوت نباشد.

عنوان: سوءتفاهم

نویسنده: آلبر کامو

مترجم: خشایار دیهیمی

نشر: ماهی

تعداد صفحات: 96

سال نشر: چاپ اول 1390 - چاپ چهارم 1393

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدیه عباسیان

پیرمرد و دریا

مقدمه غیر ضروری:

کافه Mr. Falcon، خیابان Glebb، ساعت 7 شب چهارشنبه، پیرمرد و دریا.

این تمام چیزی بود که از این جمع کتابخوانی میدونستم.

درواقع حتی نمیدونستم که Mr. Falcon اسم یه کافست. فکر میکردم آدمی کسی هست که باید بریم اونجا پیشش!

چند روز قبل به همین نیت کتاب رو از کتابخونه گرفته بودم و شب قبل تمومش کرده بودم.

حالا هم ساعت 6 بود و فرصت داشتم که برم و به جمع بپیوندم. ولی چه جمعی؟! 

تنها یک باور بود که منو به جلو میروند و اونم این بود که کتابخونا حرف هم رو میفهمن!

ساعت هفت در حضور Mr.Falcon بودم. آقای فالکون پیر، یه کافه قدیمی بود که ظاهری هم نداشت. به عبارت درست تر ظاهرش کافی بود تا همونجا دور بزنم و برگردم. خیابان Glebb هم یه چیزی تو مایه های خیابون انقلاب خودمون بود.

با خودم گفتم کتابخونا حرف همو میفهمن و رفتم داخل. سعی کردم از روی قیافه افرادی که دور میزها نشسته بودن حدس بزنم کدومشون این جمع مورد نظرن. حدس زدم و رفتم و پرسیدم. البته حدسم اشتباه بود چون اون جمع طبقه ی بالا بود.

از یکی از دهلیزهای Mr.Falcon رفتم بالا تا وارد قلبش شدم! درو دیوار اتاق قرمز بود و یه لامپ هم اونو روشن کرده بود. از پشت در چند نفری دیده می شدن. رفتم تو و سلام کردم و بابت تاخیرم عذرخواستم. 

جمع یه جمع 8 نفره بود که هم توشون کتابخونای حرفه ای بودن هم افراد علاقه مند و هم یک نویسنده.

اول یه رای گیری کردن که کیا از کتاب خوششون اومده؟ جز من و یک آقای دیگه نظر بقیه منفی بود و اینجوری شد که بحث کتاب آغاز شد. 

حوالی نیم ساعتی اکثریت جمع در حال انتقاد از کتاب بودن. من هم این وسط ساکت نشسته بودم.  به این خاطر که ببینم اصلا چه جور جمعی هستن و البته هم به این خاطر که بفهمم چی میگن!😄

دوستی که مدیریت گفت و گو ها رو به عهده داشت متوجه این سکوت طولانی من شد و یدفعه رو به من کرد و گفت. خب تو با از این کتاب خوشت اومده بود بفرما بگو چرا؟! و من بالاجبار شروع کردم.

معرفی کتاب:

پیرمرد و دریا یک دنیای تراژیک کوچک است خیلی شبیه به دنیای تراژیک بزرگ ما و اگر دردآشنایی بخواهد طعم گزنده ی تراژدی را زیر زبان مزمزه کند این داستان میتواند گزینه مناسبی باشد. شاید یکی از دلایل استقبال از این داستان کلاسیک این باشد که داستان به شدت نمادین است و خیلی از افراد و اماکن مهم در داستان با اسم معرفه بیان میشوند. پیرمردی داریم و دریایی، پسر جوانی و روستایی و ماهیگیرانی داریم و ماهی ای! مثل داستانهای کودکانه.


پیر مرد ماهیگیری در داستان هست که معاشش و آبرویش در خطرند و برای نجات هر دو دل به دریا می زند. واگویه ی پیرمرد در در طول زندگی سه روزه اش در دل دریا صحنه ی زیبایی از مبارزه و حیات آدمی بین دو لبه ی بیم و امید خلق می کند. صحنه هایی بسیار شبیه به تجربه های هر روزه ما. چه آنجا که به خودمان مغرور می شویم و چه آنجاها که خودمان را دست کم میگیریم. مثل همه ی لحظاتی که به خیلی از مسلمات شکی کنیم و به خیالاتمان پر و بال می دهیم. عجیب نیست که پایان بندی این داستان هم بسیار شبیه به تجربه ی مشترک همه ی آدمهاست.


پیر مرد و دریا یکی از داستان های نیمه بلند و از معروفترین آثار ارنست همینگوی است. همین کتاب کوتاه البته یکی از دلایل مهم دریافت جایزه نوبل همینگوی در سال 1954 میلادی است. 

این کتاب در ایران با ترجمه مرحوم نجف دریابندری و توسط انتشارات خوارزمی در 222 صفحه مصور چاپ شده است. در این ترجمه مقدمه دقیق و کارشناسانه ای در مورد ارنست همینگوی به قلم دریابندری نوشته شده است.


 م
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حامد نصرتی

تولستوی، ابراهیم خلیل و دینداری در دوره ی معاصر

زمانی که یکی از دوستان، کتاب اعترافات من تولستوی را در گروه معرفی کرد بلافاصله آن را جزو لیست کتاب های مورد نیاز قرار دادم و خوشبختانه در اولین خرید سال 1395 و در اولین کتابفروشی که رفتم آن را یافتم و خریدم. کتاب از دو بخش تشکیل شده است. بخش اول یادداشت های شخصی ماکسیم گورکی است در مورد شخصیت تولستوی و بخش دوم متن اعترافات من. اعترافات من به خوبی معرفی شده و متنش هم در پکپا آرشیو شده است. اما این کتاب آن قدر برای من جذاب بود که مجبورم کرد متنی را بنویسم و حرف دلم را در رابطه با آن بزنم. به طور کلی به بیوگرافی و سیر تطور و تفکر انسان ها علاقه ی خاصی دارم و معمولا سعی می کنم کتاب هایی در این موضوع را از دست ندهم (ایضا فیلم ها). اعترافات من کتابی است در مورد چگونگی فراز و نشیب ها و شکل گیری اعتقادات مبنایی در ذهن لئون تولستوی نویسنده ی شهیر روسی. در واقع آنچه مرا به خود جلب کرد ذهن نقاد و حقیقت طلب تولستوی بود.

خاطراتی خاص، این اندیشه را در ذهنم پدید آورده بود که تمامی باورهای گذشته ی من و هرآنچه در باب ایمان و دین می اندیشیدم، جز اعتماد به سخنان تکراری بزرگان نبود. اما همین اعتماد هم بسی سست بود (ص 69).

این مسئله، چندی ذهن تولستوی را درگیر خود می کند اما او تا مدت ها می کوشد خود را مشغول نوشتن کند و تشکیل خانواده دهد بلکه آن را فراموش نماید.  بدین ترتیب پانزده سال را با بی توجهی می گذراند. اما سوالات اساسی هیچ گاه ذهن او را ترک نمی کند تا اینکه پس از این دوره ی فراموشی، زمان توجه به آن ها فرار می رسد. از این پس او علت یا دلیل هر کاری را جست و جو کرده و تا به آن پی نمی برد از پای نمی نشیند:

پیش از آن که به کار مزرعه ی خود در سامارا، تربیت پسرم و انتشار کتابی بپردازم، باید می فهمیدم که دلیل آن کار چیست. مادامی که پاسخی برای این پرسش نداشتم، انجام هرکاری و حتی ادامه ی زندگی برایم ناممکن بود. به امور خانه و مزرعه که بسی دلبسته ی آن بودم، می اندیشیدم که ناگهان پرسشی در ذهنم پدید آمد: خوب تو در این ولایت سامارا 600 هکتار زمین و 300 راس اسب داری، اما بعد چه خواهد شد؟ (ص 87)

جالب اینجاست که این پرسش ها زمانی تولستوی را از پا می اندازد که همه ی نیکبختی های ممکن برایش فراهم بود و به لحاظ مادی نیز تامین، همسری همراه و فرزندانی به راه داشت و شهرت او زبانزد خاص و عام در زمین و زمان بود. او ناگهان متوجه می شود که زندگی روزمره هوشش را ربوده و فرصت اندیشیدن در مسائل اساسی زندگی را از او گرفته است. تولستوی بعدها که در پی حقیقت به دنیاهای مختلف سفر می کند دیگرانی را می بیند که اصلا این پرسش ها برایشان هیچ اهمیتی ندارد(لیست خوبی از این سوالات را می توان در کتاب پرسش های اساسی زندگی جست و جو کرد مراجعه کنید به همین مدخل در پکپا):

هر بار تنها به آن عده ی معدودی می نگریستم که مردمانی هم سن و سال خودم بودند، در می یافتم که اصلا علاقه ای به پرسش درباره ی مفهوم زندگی ندارند. دیگران هم این پرسش را چون من می فهمیدند، اما در مستی حاصل از زندگی آن را از یاد می بردند. سرانجام عده ی دیگری هم بودند که این پرسش را می فهمیدند، اما از سر ضعف به آن زندگی ناامیدانه ادامه می دادند. (ص 120)

به اینجا که رسیدم با خودم گفتم که تولستوی حرف دل مرا زد و الان مجبورم که پرانتزی بزرگ باز کنم و درد دلی را بازگویم. راستش را بخواهید بخشی از آنچه در زیر خواهم گفت متنی بود که برای معرفی الحیات نوشته بودم اما آنجا از آوردنش صرف نظر کردم.
ادامه مطلب ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ایمان تاجی